موثر، انجام شدنی سایر معانی: (تولید کننده ی اثر دلخواه) کاری، برگر، مفید، ثمربخش، برآور، واقعی، موجود، (دارای ارزش قانونی) معتبر، قانونی، قابل اجرا
دیکشنری انگلیسی به فارسی
موثر، سریع الاثر سایر معانی: (دارای تاثیر دلخواه) ثمربخش، سودآور، نتیجه بخش، مفید
مناسب، مقتضی، تهورامیز سایر معانی: سودمند، مصلحت آمیز، صلاح، مفید، مدبرانه، درخور، (مصلحت آمیز ولی نه اخلاقی یا منصفانه) ناگزیر، ناگزیرانه، رایزنانه، ستوهمند (انه)، مستاصل، از روی استیصال، ت ...
پر منفعت سایر معانی: سودآور، دارای درآمد، استفاده دار، پولساز، انتفاعی، سودمند، مفید، بافایده
اعتبار، نفوذ، اهمیت، قدر، خطر، تقاضا، شان سایر معانی: مهم بودن، کرامندی، مهستی، (مهجور) معنی، فحوا، چم، مفهوم، ابرام
قوی، پر زور، نیرومند سایر معانی: قدرتمند، مقتدر، پرقدرت، پراقتدار، قدرقدرت، تهم، تهمتن، مرد افکن، زورمند، پرتوان، (استدلال و غیره) قانع کننده، مجاب کننده، محکم، متین، (دارو یا مشروب الکلی یا ...
تمرین، ممارست، ورزش، عرف، مشق، عادت، عمل، تکرار، برزش، برزیدن، عمل کردن، تمرین کردن، ممارست کردن، ورزش سایر معانی: رسم، خو، روال، شیوه، انجام، کنش، کردار، کردش، به عمل گذاری، پرداختن (به حرف ...
سودمندانه، بطورمفید، چنانکه سود دهدیا منفعت رساند
شایسته، مناسب، مطبوع، بجا، بموقع، مخصوص، چنانکه شاید و باید سایر معانی: درخور، فراخور، (با: to) معمول، طبیعی، ویژه ی، درست، صحیح، زیبنده، به تمام معنی، دو آتشه، فقط خودش، به تنهایی، خود، (ان ...
مناسب، مساعد، خیر خواه، خوش یمن سایر معانی: (خداوند یا خدایان یا نیروهای آسمانی و غیره) خرسند، خوش طالع، خجسته، فرخ، فرخنده، نیکبخت، همراه، موافق، مقتضی، میمون، شفیع [ریاضیات] مساعد ...
چیز گرانبها، با ارزش، نفیس، گرانبها، پر بها، قیمتی سایر معانی: پرارزش، ارزشمند، ذی قیمت، شایگان، بهاور، ارزنده، ارجمند، گرانقدر [ریاضیات] با ارزش، ارزشمند
کارگر، طرز کار، کار کننده، مربوط به طبقه کارگر و زحمتکش سایر معانی: در حال کار، شاغل، کارمند، دارای کار، وابسته به کار، - کار، موثر، کارآمد، عملی، کاربردی، کاربردپذیر، کافی، بسنده، مقدماتی، ...