working
معنی
سایر معانی: در حال کار، شاغل، کارمند، دارای کار، وابسته به کار، - کار، موثر، کارآمد، عملی، کاربردی، کاربردپذیر، کافی، بسنده، مقدماتی، پیش نوشتی، پیش گفتی، (وابسته به) پیش نویس، اشتغال، کارمندی، عملکرد، معمور، مورد استفاده، (به ویژه چهره) مرتعش (در اثر هیجان و غیره)، تکانه دار، (معمولا جمع) تونل های معدن، شکافه های کان، کان آهون، مشغول کار
[برق و الکترونیک] کار کردن
[زمین شناسی] استخراج کار کننده ،مشغول کار،کارگر،طرزکار - وقتی یک رگه زغال بوسیله فشار سقف و کف فشرده شود، صداهای شکستگی از خود خارج می سازد که در این حالت گفته می شود در حال « working» است