میاندار [رایانه و فنّاوری اطلاعات] شخصی با اختیارات ویژه برای اجرای قوانین در یک نظرآزمایی
واژههای مصوب فرهنگستان
تعدیل کننده، مدیر، میانجی، ناظم، کند کننده سایر معانی: شخص یا چیزی که ملایم می کند، میانوارگر، میانگیرساز، (در گردهمایی ها و مناظرات و بحث های میزگرد) گرداننده، همایند سرور، ناظم جلسه، رئیس ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
چراغی که ریزش نفت آنرا میتوان میزان کرد
دیپلمات، سیاستمدار، رجل سیاسی، سیاس، سایس سایر معانی: سیاست پرداز، سیاست کار (در مقایسه با: سیاستمدار politician و دولتمرد statesman)
قاضی، کارشناس، دادرس، محاکمه کردن، حکم دادن، تشخیص دادن، داوری کردن، قضاوت کردن سایر معانی: قاضی (از پهلوی: کادیک)، دادور، (مسابقات یا اختلافات و غیره) داور، خبره، ـ شناس، دارای نظر صائب در، ...
میانجی، دلال سایر معانی: میانجی، دلال [حقوق] واسط، میانجی
تورتیغۀ کناردیوارهای [علوم تشریحی] دستهماهیچهای در رأس بطن راست قلب
مخفف: umpire
داوری، حکمیت، داور مسابقات، سرحکم، داوری کردن سایر معانی: حکم، میانجی، (ورزش - به ویژه بیس بال) داور (به داور فوتبال می گویند: referee)، سرحکم hakam، سرداور [حقوق] سرداور، داور در اختلافات ک ...