بطور عادی سایر معانی: معمولا، طبق عرف یا عادت، عرفا، عادتا، طبق معمول، مثل همیشه، عادی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
کم، کمتر، ندره، بندرت، گاه گاهی [ریاضیات] به ندرت، کم، گاهی گاهی
عمدتا، اصلا، علی الخصوص، بیشتر، اساسا، در اصل، بطور عمده [نساجی] اساسا" [ریاضیات] اصلی، اساسا
غالبا سایر معانی: بیشتر، عمدتا، در اکثر موارد، در بیشتر حالات، اساسا
منحصرا سایر معانی: به ویژه، بخصوص، مخصوصا، بالاخص، جز به جز، قلم به قلم، به طور مبسوط، مشروحا، به طور فوق العاده، یک کاره، یکجور مخصوص، بطرز مخصوص، جزبجز [فوتبال] مخصوصا [ریاضیات] به ویژه ...
شخصا، به تنهایی، بویژه، مخصوصا، بشکل عجیب وغریب
عوامانه سایر معانی: بطورعوام پسند، بطورمشهور یامتداول، از لحاظ توده مردم بزبان ساده
مرتبا، منظما [ریاضیات] به طور مرتب، به ترتیب، به طور منظم
بندرت، ندرتا، بسیار کم، خیلی کم سایر معانی: به ندرت، گهگاه، کم، کمتر [نساجی] به ندرت - ندرتاً - گاهی