فراوان بودن، زیاد بودن، وفور داشتن، تعیین حدود کردن، فراوان شدن سایر معانی: وافر بودن، به حد وفور داشتن، مملو بودن، پر بودن از، سرشار بودن، محدود کردن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
مهم، عمده، قابل توجه، شایان، پر مایه سایر معانی: شایان ملاحظه، کرامند، فراوان، کلان
فراوان، زیاد سایر معانی: بسیار، خیلی، وافر، متنابه، (نویسنده و هنرمند) پر کار، پر اثر، پر بازده، (نوشته) دارای اطناب، پرگویانه، دراز و پراکنده، مفصل
کافی، بسنده، باندازه ء کافی، بقدر کفایت، بس، نسبتا، انقدر، باندازه، باندازه ء کافی سایر معانی: به قدر کافی، به حد کفایت، کاملا
بسیار سایر معانی: فراوان، به مقدار زیاد، به وفور، سرشار
فراوان، بسیار، بزرگ، بی شمار، زیاد، متعدد، کثیر، پرجمعیت سایر معانی: فزون [ریاضیات] متعدد، زیاد، بی شمار
وافر، سرشار سایر معانی: فراوان
وافر، سرشار، پربار سایر معانی: فراوان، بسیار، فرهست، متعدد، پرشمار، پر ثمر، پر برکت
بار اوری، حاصل خیزی، نیروی تولید، پرکاری، سودمندی
فراوان، وافر، لبریز، سرشار سایر معانی: مفرط، بیش از حد، بی حد و حصر، ساری، سرشار ساختن
بارخیزی، پربارب، برومندی، پرزایی
جوانه زدن، رستن، (به سرعت) تولید مثل کردن، پر زاد و ولد بودن، هجوم آوردن