پناهگاه موقتی، استراحتگاه بی خطر سایر معانی: پناهگاه موقتی، استراحتگاه بی خطر
دیکشنری انگلیسی به فارسی
lily plantain : گ، سوسن ژاپونی، هوسته
بد بو، بوی ناه گرفته سایر معانی: (محلی) بد بو، دارای بوی نم و کپک زدگی، (انگلیس - خودمانی) شیک، وابسته به موسیقی ((بلوز)) یا موسیقی مذهبی، (خودمانی) قدیمی مسلک، عجیب و غریب، غیر عادی، نا روا ...
جنون خمری، سخن بیهشانه، جنون الکلی و هذیان گویی و سرسام همراه با آن، جنون الکلی و هذیانگویی و سرسام همراه با آن خماری، پژمانی، افسردگی، غمخوری
بزدلی، جبن، نامردی، ترسویی سایر معانی: سفلگی
سر به زیر، با کاکل یا تاج خمیده، مغموم، دمغ، پکر، افسرده، پژمان، سرافکنده، سرافگنده ,خوار,تاج ازسر افتاده
سیاه، پژمان، محزون، دلسرد، پکر سایر معانی: دلمرده، اندوهگین، نومید و مرعوب، افسرده
ترس، جبن، بی میلی، وحشت زدگی، ترسانیدن، بی جرات کردن سایر معانی: پروا، بیم، بیمناکی، ترس و نومیدی، واهمه، نگرانی، (دچار آمیزه ای از ترس و نومیدی کردن) نگران کردن، بیمناک کردن، دلسرد کردن، دل ...
تیرگی، ملالت، افسردگی، تاریکی، دل تنگی، تاریک کردن، تیره کردن، کش رفتن، عبوس بودن، دلتنگ بودن، ابری بودن، افسرده شدن سایر معانی: کم نوری، مز گه، آدرنگ، نژندی، گرفتگی، ابهام، اندوه، نومیدی، ا ...
بد بو سایر معانی: بدبوی، گند، میگندر، متعفن
سودا، مالیخولیا، سودا زدگی، نژندی سایر معانی: اندوه، حزن، غم، دل مردگی، ماتم زدگی، اندوهگین، غمزده، محزون، دلمرده، اندوه انگیز، غم انگیز، حزن آور، تاسف انگیز، اسفناک، (مهجور) سودا، سیاه زردا ...
عبوس، افسرده کردن، افسرده بودن، دلتنگ کردن سایر معانی: محزون بودن، بد روحیه بودن، دل و دماغ نداشتن، خودخوری کردن، غصه خوردن، (از سرنوشت خود) نالیدن، (جمع) روحیه ی بد، بی دل و دماغی، بی حوصلگ ...