محاورهای، مصطلح، گفتگویی، اصطلاحی سایر معانی: گفتاری
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ساده، عادی، مرسوم، معمول، عادتی سایر معانی: (وابسته به عادت و خو) عادتی، (وابسته به رسم و سنت) سنتی، راستاد، روا، (حقوق) عرفی [حقوق] عرفی، رایج، سنتی، مرسوم
مانوس، وارد در، اشنا، خودمانی سایر معانی: آشنا، شناس، شناسا، بی رودربایستی، ندار، خودی، بی تکلف، پر رو (به ویژه کسی که بدون مناسبت لحن و رفتار خودمانی اتخاذ می کند)، گستاخ، بیش از حد خودمانی ...
سر کرده، ژنرال، ارتشبد، مرشد، معمولی، جامع، متداول، عام، عمومی، همگانی، قابل تعمیم، کلی، همگان سایر معانی: مربوط به همه، موجود در همه جا، عادی، فراگیر، همه جا گیر، سراسری، اعم، ارشد، رئیس کل ...
زشت، ساده، فروتن، مثل خانه، بد گل، خودمانی وصمیمانه، فاقد جمال سایر معانی: صاف و ساده، بی ریا، ساده لوح، خودمانی، دوستانه، مهربانانه، معمولی، روزمره، (امریکا) بدقیافه، زشت رو، بی ریخت، (در ا ...
صمیمی، خاندان، خانواده، اهل خانه، اهل بیت، مستخدمین خانه، خانمان، خانگی سایر معانی: خانوار، وابسته به منزل و اداره ی آن، عادی، معمولی، روزمره، بروال، همیشگی، آشنا [بهداشت] خانوار ...
معمولی، ساده، خرجی، پیش پا افتاده، متداول، عادی سایر معانی: معمول، روزمره، هماره، نسبتا بد، بی تعریف، نابرجسته، عرفی، صاحب منصب، مطران، هرکسی که دارای قلمرو بخصوصی باشد، قاضی، (انگلیس - رستو ...
نمونه ای
prototypic وابسته به طرح اصلی یا نمونه اصلی
پیش پا افتاده، روزانه، یومیه، روزمره سایر معانی: هر روزی، عادی
روال، جریان عادی، امر عادی، کار عادی، عادت جاری، روزمره سایر معانی: کار (یا فعالیت یا روش و غیره) روزانه، کار همیشگی، روال همیشگی، برنامه ی روزمره، روزمرگی، عادی، همیشگی، روالی، هماره، معمول ...
نشان، پرچم، شعار، علم، قالب، معیار، استاندارد، الگو، نمونه قبول شده، متعارف، همگون، متعارفی، قانونی، مرسوم سایر معانی: بیرق، لوای سه گوش، درفش، ملاک، میزان، شاخص، استانده، ضابطه، (جمع) موازی ...