کسی را برضد چیزی (یا در رد چیزی) مصمم کردن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
تخصیصگر [زبانشناسی] واحدی دستوری که مصداقهای بالقوۀ گروه اسمی را محدود میکند
واژههای مصوب فرهنگستان
تصمیم گیرنده، مشخص کننده، ضمیر یا صفت اشاره سایر معانی: تعیین کننده، معین کننده، معلوم کننده، گماردگر
[ریاضیات] تعریف شده است
[ریاضیات] روش ضرایب نامعین، روش ضرایب مبهم، روش ضرایب نامعلوم
[ریاضیات] دستگاه فرامعین
قبلا تعیین کردن، قبلا مقدر کردن سایر معانی: (از پیش) تعیین کردن، تصمیم گرفتن، حکم کردن، مشخص کردن، دچار پیشداوری کردن، متمایل یا مخالف (نسبت به چیزی یا کسی) کردن [ریاضیات] تعیین کردن، مشخص ک ...
داوری کردن، حکم کردن، احقاق کردن سایر معانی: (حقوق) دعوی را استماع و قضاوت کردن، فتوی دادن، رای قانونی صادر کردن، داور شدن، مقرر داشتن، فیصل دادن [حقوق] فیصله دادن، قضاوت کردن، رسیدگی (قضایی ...
بلند همت، جاه طلب، ارزومند، نامجو سایر معانی: بژهان، فرازجو، بسیار مشتاق (موفقیت یا قدرت یا شهرت)، غیرتمند، بلندپرواز، مستلزم کوشش و مهارت بسیار
منصوب کردن، گماشتن، معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن، واداشتن، مقرر داشتن سایر معانی: برگزیدن، گزیدن، انتخاب کردن، منصوب کردن یا شدن، (معمولا به صورت well-appointed) مزین، وعده کردن، (حقوق ...
حکمیت کردن سایر معانی: داوری کردن، حکم شدن، (اختلاف را) از طریق حکمیت حل کردن، به داور مراجعه کردن، کدخدامنشی کردن، حکمیت کردن در، فیصل دادن، فتوی دادن
تعیین کردن، تقویم کردن، تشخیص دادن، بستن، مالیات بستن بر، جریمه کردن، بر اورد کردن سایر معانی: برآورد کردن، ارزیابی کردن، مالیات بستن، بررسی کردن، سنجیدن، بر انداز کردن، خراج گذاردن بر [صنعت ...