هم دست، شریک، معاون، عضو پیوسته، همسر، رفیق، هم قطار، هم پیوند، همبسته، دانشبهری، وابسته، امیزش کردن، مربوط ساختن، پیوستن، شریک کردن، مصاحبت کردن، وابسته کردن، همدم شدن، معاشرت کردن سایر معا ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
یار، رفیق، خیلتاش سایر معانی: دوست، (شیرازی) کاکو، (عامیانه) دوست جون جونی بودن یا شدن، به عنوان هم رزم برگزیدن، (امریکا - عامیانه)، روش تعیین همیار (در جبهه ی جنگ و ماموریت های پلیسی و غیره ...
تابع، پیرو، ملتزم، شاگرد، عشقبیاز، تعقیب کننده، دنبالگر سایر معانی: مرید، پسوا، مقتدی، گرونده، هواخواه، طرفدار، هوادار، دنباله رو، مشایع، ملتزم رکاب، پیشخدمت [زمین شناسی] دنباله رو ...
کمک، جفت، مات، دوست، شاگرد، همسر، رفیق، لنگه، همدم، شاه مات کردن، جفت گیری یا عمل جنسی کردن سایر معانی: مونس، مصاحب، هم صحبت، (در ترکیب) هم -، (انگلیس - خودمانی - خطاب دوستانه) رفیق، (در چیز ...
هم دست، شریک، یار، رفیق، بابا، رفیق شدن سایر معانی: دوست، (عامیانه) دوست بودن با، رفاقت کردن با [کامپیوتر] سیستم تلویزیونی رنگی Phase alteration line - علامت اختصاری PHase-Alternate-Line . ن ...
(بازیگری که در کنار دلقک نقش آدم معمولی را بازی می کند) آدم معمولی، یاور دلقک