مناسب، مساعد، مطلوب سایر معانی: موافق، دمساز، همدل، همسو، جور، سازگار، همباز، موافقت آمیز [آمار] مساعد
دیکشنری انگلیسی به فارسی
تصدیق کردن، توجیه کردن، ذیحق دانستن، حق دادن سایر معانی: موجه نشان دادن، بی تقصیر اعلام کردن یا نمایاندن، مبرا دانستن یا نمایاندن، بی گناه اعلام کردن، فرنود آوردن، ویچاردن، برهان آوردن، بهان ...
محبوب، مشهور، متداول، عمومی، عوامانه، خلقی، ملی، توده پسند، نامدار، وابسته بتوده مردم سایر معانی: مردمی، وابسته به یا توسط مردم، همگانی، مردم پسند، عامه پسند، نازل، ارزان، در استطاعت مردم، ر ...
راضی، خواهان، مشتاق، حاضر، خواستار، مایل، راغب سایر معانی: متمایل، رضامند، یازان، خرسند، پذیرفتگار، خودخواسته، بی چون و چرا، مشتاقانه، بامیل و رغبت، (مهجور) عمدی، تعمدی