زیستگاه ضروری [مهندسی منابع طبیعی - شاخه حیاتوحش] زیستگاهی که برای حفظ جمعیت گیاهان یا آبزیان یا حیاتوحش در فصول مشخصی از سال یا دورههای تولیدمثل ضروری است ...
واژههای مصوب فرهنگستان
بحرانی، دوران یائسگی زن سایر معانی: (زندگی انسان) دوران دگرگونی جسمی (به ویژه یائسگی) [بهداشت] یائسگی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
قطعی، قاطع سایر معانی: سرنوشت ساز، بنیادین، حساس، مهم، بی چون و چرا، مسلم، مصمم، پراراده، استوار، پابرجا، آهنگین
اصلی، عارضی، واقعی، فرض، ذاتی، اساسی، ضروری، عمده، واجب، لاینفک، بسیار لازم، اساسی ذاتی، جبلی سایر معانی: لازم، بایسته، لازمه (ی چیزی)، بنیادی، اسانسی، عصاره ای، عامل حیاتی، عامل اصلی، بی وا ...
بحرانی، ضروری، مصر، مبرم، فشاراور، تحمیلی، محتاج به اقدام یا کمک فوری سایر معانی: فوری و فوتی، حیاتی، ناگهانی، سختگیر، مو از ماست کش، پرتوقع
حتمی، الزام اور، دستوری، امری سایر معانی: آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، واجب، ضروری، بایسته، ناگزیر، ناچار، بایا، وایا، (دستور زبان) امری، ضرورت، بایستگی، دربایست، ناچاری، ناگزیری، لزوم، قا ...
حتمی، ضروری، واجب، نا گزیر، لازم الاجراء، صرفنظر نکردنی، چاره نا پذیر سایر معانی: (آنچه که بدون آن نتوان کاری را انجام داد) بایسته، بایا، لازم، کنارنگذاشتنی، قصور نکردنی، اجتناب ناپذیر، پرهی ...
جالب، حائز امیت، یاد اوردنی سایر معانی: فراموش نشدنی، به یاد ماندنی، حائز اهمیت
مهم، خطیر، واجب، با اهمیت سایر معانی: بسیار مهم، کرامند، مهندین، مهستین
ضروری، نیازمند، نا گزیر، لازم، بایا، مایحتاج سایر معانی: مورد لزوم، مورد نیاز
مهم، قابل انتشار، جالب و بموقع سایر معانی: قابل ذکر در اخبار، گزارش کردنی، جالب، قابل توجه عامه برای درج در روزنامه
عامل، کارگر، عمل کننده، دایر، موثر، قابل استفاده سایر معانی: مشغول به کار، کنش ور، شاغل، کاری، وابسته به کار با دست یا ماشین، فیزیکی، وابسته به جراحی، کارگر صنعتی، قابل به کار اندازی، کاربرد ...