بطورمتناسب یاکافی، به تناسب
دیکشنری انگلیسی به فارسی
شایستگی، کفایت، بسندگی، تکافو سایر معانی: بسی، مناسبت [حسابداری] کفایت
مجاور، هم مرز، متلاقی، نوک بنوک سایر معانی: (واقع در یک محدوده) یکپارچه، هم پایان (دارای مرز مشترک)، همسایه، دیوار به دیوار
ناجور، مختلف، نابرابر، نامساوی سایر معانی: متمایز، ناسان، از هم جدا، ناهمخوان، غیرمتجانس
بی تناسب سایر معانی: نامتناسب، غیرمتجانس [ریاضیات] بی تناسب کردن، بی تناسب
شباهت، تساوی، یکسانی، برابری، مساوات سایر معانی: هم پایگی، هم چندی، هم سنگی، هم ارزی، هم زینگی، همانندی، تشابه [کامپیوتر] برابری . [برق و الکترونیک] برابری، تعادل [ریاضیات] تساوی، مساوات، بر ...
نامساعد، نابسنده، غیر کافی سایر معانی: ناکافی، کم، بی صلاحیت، بی لیاقت، ناشایسته [ریاضیات] ناکافی
میزان، سطح، تراز، سویه، هم تراز، سطح برابر، هدف گیری، الت ترازگیری، ترازسازی، یک دست، یک نواخت، مساوی، مستوی، هموار، مسطح، هم پایه، نشانه گرفتن، مسطح کردن، تراز کردن، مسطح کردن یاشدن سایر مع ...
قابل اندازه گیری سایر معانی: سنجش پذیر، گز کردنی [برق و الکترونیک] قابل اندازه گیری [ریاضیات] اندازه پذیر
متناسب، در خور، فرا خور، متناسب کردن سایر معانی: همگر، سازوار، برپار [ریاضیات] متناسب کردن، متناسب، درخور
همپایه، برابر، معادل، هم کف، بمثابه سایر معانی: (معمولا با: to) برابر (با)، به منزله ی، در حکم، به مثابه