دست و پاچلفتی، جمعا، روی هم رفته، جملگی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
جفت کردن، انباشتن، متراکم کردن، گرد امدن، جمع شدن، گرد اوردن، سوار کردن، فراهم اوردن، همگذاردن، انجمن کردن سایر معانی: گردآوردن، گردهم آوردن، فراهم آوردن، گروه کردن، جلسه تشکیل دادن، همنشست ...
یکجا,باهم ,دمسازانه
مرتب، منظم، موظف، سفارش داده شده، فرموده، دارای نظم و ترتیب سایر معانی: مرتب، سفارش داده شده [نساجی] منظم - پیوند منظم [ریاضیات] مرتب [آمار] مرتب
مصدر، خدمتکار بیمارستان، گماشته، مرتب، منظم، باانضباط سایر معانی: بسامان، سامان مند، با دهناد، با سرواد، آراسته، خوش رفتار، نیک رفتار، پیرو قانون، صلح جو، سر به راه، (ارتش) وابسته به امربری، ...
اجماعا، متفقا سایر معانی: به اتفاق ارا، بایکدل ویک زبان، جمعا