معنی

[ یِ ] (حرف) برای ظهور کسرهٔ اضافه به آخر کلماتی که تحریک آنها متعذر است ملحق شود و آن از یاءآت مجهول است. این یاء را در کلمات مختوم به الف و واو بی آنکه کلمه مضاف باشد نیز آرند. شمس قیس رازی آرد: و اما کلمات الفی چون دانا و زیبا و زرها چون اضافت کنند یائی بنویسند چنانکه دانای دهر و زیبای شهر و مالهای فلان از بهرآنکه علامت اضافت در این لغت کسرهٔ آخر کلمهٔ مضاف است چون: مال من و حال روزگار و چون حرف آخرین کلمهٔ مضاف الف باشد و الف قابل حرکت نیست هر آینه همزه ای یا یائی بیاید کی محل حرکت اضافت شود پس هر کلمه کی حرف آخرین آن هائی زیاده باشد چون بنده و آینده و رونده یا حرفی از حروف مّد ولین باشد چنانکه دانا و بینا و چنانکه کدو و بازو و چنانکه سی و بازی چون اضافت کنند البته حرفی در لفظ آید مکسور میان همزه و یاء و از این جهت آن را همزهٔ ملینه خوانده ام چه مستمع آن به همزه نزدیکتر است که به یاء و در کلمات تازی چون ممدوده باشد چون علاء و بهاء علامت اضافت را اگر برمدی اقتصار کنند به صواب نزدیکتر باشد از بهر آنکه در کلمات ممدوده خود همزهٔ اصلی هست و آن را حرکت میتوان داد چنانکه علاء دین و بهاء دولت اما در کلمات مقصوره چون قفا و عصا اگر بر همان قاعدهٔ اول یائی بنویسند تا محل حرکت گردد خطاء محض نباشد. (المعجم چ مدرس رضوی ص ۳۱۲، ۳۱۳). صاحب آنندراج آرد: هر کلمه ای که در آخر آن واو یا الف مده از حروف اصلی بود در حالت اضافت و توصیف یائی بر آن زیاده کنند و آن را در حالت تقطیع در شمار حروف درآرند چون پای کلنگ و جای تنگ و مینای گلاب و بوی شراب و صهبای ناب... و نوعی است از یاکه محض برای اتمام کلمه زیاده کنند و قصد اضافت و توصیف را در آن هیچ مدخلی نباشد و این اکثر بعد از الف و واو مده واقع میشود چون: خدای. کبریای و قضای و پای و حیای و امثال آن: گر سر برآورد چو کدو با تو بدسگال تیغ قضاش برکندش چون چنار پای. کمال اسماعیل. ... و عند الاضافة والتوصیف اکثر آن است که در آخر مضاف یاء زیاده میکنند برای احتمال کسره موصوف و مضاف و اگر گاهی احتمال کسره ای داشته باشد همان حرف مده را کسره دهند و این یاء نیارند چنانچه در این مصراع: در پهلو من نشسته آن شوخ. لیکن در کلمات ثنائیه دیده نمیشود چون: خو و مو و رو و امثال آن و گاهی بدون یاء نیز استعمال کنند و این بغایت کم است. -انتهی. این یاء هنگام الحاق الف ندا و علامت جمع (ها، ان) و علامات فاعلی (نده -ان -الف) به آخر کلمات مختوم به واو و الف نیز افزوده میشود: خدایا. دانایان. سخنگویان. جویها. جایها. گوینده. گویا. گویان. این یاء هنگامی که برای ظهور کسرهٔ مضاف یا موصوف آورده شود مکسور است و اگر از افزودن آن قصد اضافه و توصیف نباشد ساکن بود و هنگام اتصال به روابط (ام، ات و اند) و ضمایر (م، ت، ش) مفتوح شود، چون دوایم، دوایت، دوایش : لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مُروای فرخنده ای.رودکی. سخنهای ایرانیان هرچه بود بدان نامه اندر بدیشان نمود.فردوسی. رعایا و اعیان آن نواحی در هوای وی مطیع گشته. (تاریخ بیهقی). ری از آن بما داده تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی را بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی). هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی). بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهٔ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). حاجب فاضل... اهل غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی). علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی). آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم. (تاریخ بیهقی). سخن بشنو ز هر لفظ و هنرجوی از آن سانی که خوش آید چنان گوی. ناصرخسرو. بر این نادانی عجزم ببخشای مرا از فضل راه راست بنمای.ناصرخسرو. از اینها بگذر و یاری دگر جوی رفیقان بزرگ نامور جوی.ناصرخسرو. اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای مشکن حمایتش که بزرگ است حشمتش. ناصرخسرو. همه گویی شریکان خدایند وگر پرسی ندانند از کجایند.ناصرخسرو. دست و پایم خوش ببسته است این جهان پایبند زیب و فرم پاک برده این جهان زیب بر. ناصرخسرو. بدیشان گفت کان موضع کجای است که شیرین را بر آن میل و هوای است. نظامی. چرا چون گنج قارون خاک بهری نه استاد سخنگویان دهری.نظامی. یکی پیش دانای خلوت نشین بنالید و بگریست سر بر زمین.سعدی. خوش است این پسر وقتش از روزگار خدایا همه وقت او خوش بدار.سعدی. به دوزخ برد مرد را خوی زشت که اخلاق نیک آمدت از بهشت.سعدی. یکی غایب از خود یکی نیم مست یکی شعرگویان صراحی به دست.سعدی. شنیدم که از پارسایان یکی به طیبت بخندید با کودکی. سعدی (بوستان). یکی گفتش از حلقهٔ اهل رای عجب دارم ای مرد راه خدای.سعدی. امیر عدوبند کشورگشای جوابش بگفت از سر علم و رای.سعدی. نرنجید از او حیدر نامجوی بگفت ار توانی از این به بگوی.سعدی. نمرد آنکه ماند از پس وی به جای پل و مسجد و خوان و مهمانسرای.سعدی. ز برنای منصف برآمد خروش که ای یار چند از ملامت خموش.سعدی. جز آن کس ندانم نکوگوی من که روشن کند بر من آهوی من.سعدی. پسند آمد از عیبجوی خودم که معلوم من کرد خوی بدم.سعدی. پسر چاوشان دید و تیغ و کمر قباهای اطلس کمرهای زر.سعدی. برو آب گرم از لب جوی خور. نه جلاب مرد ترشروی خور.سعدی. || و در رسم الخط بعض کتب قدیم این یا را به شکل «ء» مینوشتند: و دریاء ساوه خشک شد... کرسیهاء زر نهاده بود. (فارسنامهٔ ابن البلخی ص ۹۶). و غنیمتهاء بی اندازه نزدیک هرمز فرستاد. (همان کتاب ص ۹۹). و شرح آیین ها و ترتیب هاء او دراز است. (فارسنامه ص ۹۳). || و در رسم الخط و املای قدیم برخی از کتابها «ی» عوض کسرهٔ اضافه آورده اند: دری شارستان بگشادند. (تاریخ سیستان ص ۲۸۴). یعنی در شارستان. و نگاهبان به سری قلعه برآمد. (تاریخ سیستان ص ۲۹۹). بجای به سرقلعه و هرکسی سری خویش همی گرفت. (تاریخ سیستان ص ۲۷۹). بجای سرخویش. همواره سری کار تو با نیکان باد تو میرشهید و دشمنت ماکان باد. (از تاریخ سیستان ص ۳۲۴). بجای سرِ کارتو.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.