[ ای ] (پسوند) به آخر کلمه درآید و نشانهٔ
وحدت باشد. یاء نشانهٔ وحدت نیز از یاآت
مجهول است و به معنی «یک» و «یکی» و
«یکتن» باشد. مانند فقیری یا کتابی یعنی یک
فقیر و یک کتاب. و این وحدت در برابر جمع
است، چه وقتی گوییم فقیری و کتابی مقصود
آن است که یک فقیر و یک کتاب نه دو و سه
و... در یای وحدت فقط یک بودن در مقابل
جمع اراده شود با صرف نظر از نکره بودن یا
معرفه بودن ملحوق. همچنانکه در یاء نکره
گفته شده است گاه یاء فقط تنکیر را باشد و گاه
هم بر تنکیر و هم بر وحدت دلالت کند و در
مواردی هم فقط وحدت را باشد، چنانکه مثلاً
در این شعر:
جوی باز دارد بلائی درشت
عصائی شنیدم که عوجی بکشت.سعدی.
عصا و عوج هر دو معرفه اند و یاء حتماً از
برای وحدت است چه تنکیر منافی تعریف
است. (از نهج الادب ص ۴۸۸). در اشعار زیر
یاء وحدت را میرساند:
پشیزی به از شهریاری چنین.فردوسی.
چه روبه به پیشش چه درنده شیر
چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
فردوسی.
نشستند سالی چنین سوکوار
پیام آمد از داور کردگار.فردوسی.
بر اندیشهٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین.فردوسی.
برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه.منوچهری.
ما همه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد.
(تاریخ بیهقی). ما بسیار نصیحت کردیم و
گفتیم چاکری مطیع است. (تاریخ بیهقی). و نقد
ایشان (یزدیها) را زر امیری گویند که سه دینار
از آن دیناری سرخ ارزد.
(فارسنامهٔ ابن البلخی ص ۱۲۲). دو درم سنگ
بوره و درم سنگی نمک هندو... و هر شب
بوقت خواب درم سنگی تا مثقالی بخورند.
(ذخیرهٔخوارزمشاهی). پادشاهی
آزرمیدخت پرویز شش ماه بود و بعضی سالی
و چهارماه گویند. (مجمل التواریخ). خلافت
ولیدبن یزید یکسال و دو ماه و دو روز بود و به
دیگر روایت سالی و ششماه.
(مجمل التواریخ).
ای که قصد هلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری.سعدی.
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.سعدی.
چو مرگ از یکی تن برآرد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک.سعدی.
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت
مصطفی... ص فرستاد. سالی در دیار عرب
بود. (گلستان چ یوسفی ص ۱۱۰).
وه که به یکبار پراکنده شد.
آنچه به عمری بدم اندوخته.
سعدی (کلیات چ مصفا ص ۵۶۱).
قطرهٔ آبی نخورد ماکیان
تا نکند سر بسوی آسمان.
امیرخسرو دهلوی.
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست.
حافظ.
بیا که خرقهٔ من گرچه رهن میکده هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی.حافظ.
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش به جامی برنمی گیرد.
حافظ.
|| گاه باشد که در الفاظی از یاء معنی نکره و
وحدت هر دو مفهوم شود چنانکه گوئیم
مردی آمد هم تنکیر را رساند و هم وحدت
را:
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت.رودکی.
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش برو برگمار.ابوشکور.
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی.فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.فردوسی.
به آورد گه رفت چون پیل مست
پلنگی به زیر اژدهائی به دست.فردوسی.
کمندی و گرزی و نیزه به دست
به اسب تکاور روان برنشست.فردوسی.
جوانی بیامد گشاده زبان
سخنگوی و خوش طبع و روشن روان.
فردوسی.
پرستنده ای سوی دربنگرید
ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید.عنصری.
حفص بن عمر بن ترکه رفته بود و بجائی اندر
نهان شده. (تاریخ سیستان ص ۱۵۷).
روزگاری آنجا بود. (تاریخ سیستان).
مرا اندر سپاهان بود کاری
در این کارم همیشه روزگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و هرچند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا
معشوقی خردمندان را به چشم عبرت در این
باید نگریست. (تاریخ بیهقی). آن ناصح که
دروغ است چون او ناصحی قوم غزنین را
نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی).
قراتگین نخست غلامی بود امیر را به هرات
نقابت یافت. (تاریخ بیهقی). پدر ما هرچند ما
را ولیعهد کرده بود... و در این آخرها که لختی
مزاج او بگشت... ما را به ری ماند.
(تاریخ بیهقی). برادر ما را بر آن داشتند که
رسول ما را باز گردانید و رسولی با وی نامزد
کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر
وی است. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم
چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ
بیاورده ام. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر
بود... و من شمتی از آن شنوده بودم.
(تاریخ بیهقی)... سلطان گفت به امیرالمؤمنین
باید نامه ای نبشت... و به قدرخان هم بباید
نبشت تا رکابداری ببرد. (تاریخ بیهقی). مبادا
که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی). اگر
فالعیاذباللََّه در میان مکاشفتی به پای شود
ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی). اگر آنچه
مثال دادیم بزودی آن را امضا نباشد و به تعلل
و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز
باید گشت. (تاریخ بیهقی). مردی سخت بخرد
و فرمانبردار است. (تاریخ بیهقی). مصرح
بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید
بر آنجانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط
کند. (تاریخ بیهقی). چون رکاب عالی... به بلخ
رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر
عقد و عهد کرده شود. (تاریخ بیهقی). اگر
شایسته شغلی بدان نامداری نبودی
(اسفتکین) نفرمودی (محمود). (تاریخ بیهقی).
و با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند.
(تاریخ بیهقی). با وی (علی تکین) نیز عهدی و
مقاربتی باید هر چند بر آن اعتماد نباشد.
(تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد بر جانب بلخ
با حشمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی). چند
پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و
بیاسودی. (تاریخ بیهقی). آن معتمد به شتاب
برفت پس به مدتی دراز به شتاب بیامد.
(تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق
گروهی با خویشتن بیاورده بودند و ایشان را
میخواستند که بر وی استاده برکشند که ایشان
فاضل ترند. (تاریخ بیهقی). این گروهی مردم
که گرد وی درآمده اند. (تاریخ بیهقی). این
نسخت به دست رکابداری فرستاده آمد سوی
قدرخان. (تاریخ بیهقی). چون کارها به مراد
گردد ولایتی سخت با نام که بر این جانب
است آن به نام فرزندی از آن او کرده آید.
(تاریخ بیهقی). کسان حاجب بکتگین گفتند که
امروز بازگردید که شغلی فریضه است.
(تاریخ بیهقی). و پیش ما عزیز باشد چون
فرزندی که کدام کس بود چون او این کار را
سزاوارتر از وی. (تاریخ بیهقی). او را چون
فرزندی داشت بلکه عزیزتر. (تاریخ بیهقی).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج بغلط بر در دهلیز.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
اگر از کسی گناهی و تقصیری آمد بزودی
تأدیب نفرمودندی. (نوروزنامه).
مدتی این مثنوی تأخیر شد.مولوی.
ترک جوشی کرده ام من نیم خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام.مولوی.
شبی و شمعی و گوینده ای و زیبائی
ندارم از همه عالم جز این تمنائی .سعدی.
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هرکس از گوشه ای فرارفتند...سعدی.
افتاد بازم در سر هوائی
دل باز دارد میلی بجائی
او شهریاری من خاک راهی
او پادشاهی من بینوائی
بالابلندی گیسوکمندی
سلطان حسنی فرمانروائی
ابروکمانی نازک میانی
نامهربانی شنگی دغائی
زین دلنوازی زین سرونازی
زین جوفروشی گندم نمائی.عبید زاکانی.
|| در الحاق یاء نکره و وحدت به آخر
ترکیب توصیفی یاء را توان بصفت ملحق
کرد:
خاصه مرغ مرده ای پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای.مولوی.
و در تداول امروز هم این شیوه معمول باشد و
هم توان یاء را به آخر موصوف آورد چنانکه
قدماء این روش بیشتر استعمال میکردند.
|| حذف موصوف و الحاق یاء به آخر صفت
نیز روا باشد: عابدی را حکایت کنند که
شبی ده من طعام خوردی. (گلستان).
رنجوری را گفتند که دلت چه میخواهد.
(گلستان). جوانمردی را در جنگ تاتار
جراحتی هولناک رسید. (گلستان). خطیبی
کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی.
(گلستان).
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی.
حافظ.
|| در عدد و معدود نیز (نیز در عدد و صفت
مبهم) متقدمان یاء را به آخر معدود (و صفت
مبهم) که بر عدد مقدم آید ملحق میکردند:
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.فردوسی.
سواری صد نزدیک امیر احمد آمدند و مردم
بسیار جمع شدند مردی پنج هزار.
(تاریخ سیستان). چون روزی دو برآمد و از ما
کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی).
امیر را براندند و سواری سیصد... با او.
(تاریخ بیهقی). روزی چند سخت اندک و پس
خاکستر شد. (تاریخ بیهقی). مگر اینان را
کلمه ای چند از حکمت و موعظت بگوی... با
تنی چند از خاصان در شکارگاهی از عمارت
دور افتاد. (گلستان سعدی). || و حافظ
یاء را به آخر معدود مؤخر از عدد بر شیوهٔ
امروز آورده :
دو یار زیرک و از بادهٔ کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشهٔ چمنی.
|| در عطف چند کلمه بر یکدیگر معمولاً یاء
را به آخرین معطوف پیوندند؛ فلان اسم و
رسمی دارد:
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوهٔ وصالت ما و خیال و خوابی.
حافظ.
|| ولی قدما گاه یاء را به آخر همهٔ کلمات
معطوف هم ملحق می کردند: هفتاد و اند
تن به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و
خاندانی داشتند. (تاریخ بیهقی).
فراغتی و کتابی و گوشهٔ چمنی.حافظ.