(اِ) مقراض بریدن طلا و نقره. مقراض.
(صراح). مقراض موچنه. مقراض کاغذ:
مفرض و مفراض، گاز که بدان آهن و سیم و
زر تراشند. قِطاع. (منتهی الارب):
و یا چو گوشه و دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف از او به گاز جدا.
منوچهری.
گر چنویک صیرفی بودی و بزازی یکی دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.
منوچهری.
چون در بزیر پارهٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم.مسعودسعد.
زر کانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند زآتش و خایسک و گاز.
سنایی.
تو که در بند حرص و آز شدی
همچو زر در دهان گاز شدی.سنایی.
نقش بت و نام شاه برخود بستن چو زر
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن.
خاقانی.
دوش گرفتم بگاز نیمهٔ دینار تو
چشم تو با زلف گفت زلف تو در تاب شد.
خاقانی.
وگر خرده ای زر ز دندان گازبیفتد بشمعش بجویند باز.سعدی (بوستان).
از طعنهٔ رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.حافظ.
|| آلتی باشد که نعلبندان را به کار آید بر
طریق مقراض به قاف و صاد معجمه و عرب
مفرص گوید به فا و صاد غیرمعجم. (صحاح
الفرس). برای کشیدن میخ از چیزی آهنگران
را نیز به کار است و برای کشیدن دندان نیز
چون کلبتین. آلت آهنین که میخ از تخته بدان
بیرون کشند و دندان برآرند از لثه. گاز انبر.
قیچی. قسمی گازانبر:
به لیف خرما پیچیده خواهمت همه تن
فشرده خایه به انبر بریده کیر به گاز.
منجیک.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرمبه
دندانْش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.لبیبی.
شوم چنگال چو نشبیل خود از مال یتیم
نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز.
ناصرخسرو.
نتواند کسیش برد به قهر
نتواند کسش برید به گاز.ناصرخسرو.
آن کز دهانهٔ گاز خورد آب ناسزایی
بر زربخت او هیچ نکنی تو کیمیائی.
خاقانی.
رفت آنک از پی یک خردگی چشم امل
باز کرده دهن از حرص چو گازش بیند.
کمال الدین اسماعیل.
|| گل گیر شمع. آلتی است آهنین که سر
شمع را بدان میگرفته اند:
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
به گاز داده سر از سوز و تن بسوز و گداز.
سوزنی.
چو شمع چندان بسر دهد همه تن
چو سر شود همه تن سر جدا کنند به گاز.
سوزنی.
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند به گاز.مسعودسعد.
پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز.
انوری.
نی نی اگر چو شمعی دم درزنم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم.
عطار.
سر باززن چو شمع به گازی فرید را
گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو.عطار.
تا ز بنگه رسید خواجه فراز
شمع را دید در میان دو گاز.نظامی.
شمعهایی را دید در میان دو گاز.نظامی.
شمعهایی بدست شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه.نظامی.
|| ناخن پیرای. (حاشیهٔ فرهنگ اسدی
نخجوانی):
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن پر عقاب کند.خاقانی.
|| دندان. (برهان). || دندان نیش که دندان
شتر گویند، ناب. (غیاث) (جهانگیری)
(آنندراج):
عجب نبود گر از تأثیر عدلش
همه تریاک بارد گاز ارقم.عمید لوبکی.
|| عضوی را به دندان گرفتن. (آنندراج).
عضوی را به دندان گرفتن و خاییدن. (از
برهان). عمل فشردن دو ردهٔ دندان بر چیزی
بقصد جدا کردن یا الم رسانیدن.
آن صنم را ز گاز و از نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.عنصری.
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست.خاقانی.
بر لبش بین که ز گازم اثر است
اثر گاز بر آن لب چه خوش است.خاقانی.
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش.
خاقانی.
بندهٔ دندان خویشم گو بگاز
نقش یاسین کرد بر بازوی من.خاقانی.
لب گل را بگاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن.نظامی.
ز بس کز گاز نیلش درکشیدی
ز برگ گل بنفشه بردمیدی.نظامی.
دهد خبر که پشیمانم از جدایی خویش
دو پشت دست به صد گاز برگزیدهٔ من.
محمدبن عمر مسعود.
- به گاز کردن. به دندان زدن. با دندان
گزیدن : دو سه دندانه دیدند آنها نهاده
برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند.
شاه بگاز کرد. دانه ای سخت دید.
(نوروزنامه).
- به گاز گرفتن؛ دندان گرفتن :
بهم هر دو منقار برده فراز (کبوتر نر و ماده)
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
اسدی (گرشاسب نامه).
گر قناعت کنی بشکّر و قند
گاز میگیر و بوسه در می بند.نظامی.
- به گاز گزیدن؛ گزیدن به دندان :
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سرانگشت خود گزند به گاز.
سوزنی.
- سر کس به گاز آوردن؛ سر وی را بریدن.
کشتن :
گر این مرد را سر به گاز آوری
بدین مرز رنج دراز آوری.فردوسی.
مگر بخت گم گشته بازآوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم.فردوسی.
مگر کین هومان تو بازآوری
سر دشمنان را به گاز آوری.فردوسی.
سر دشمنان تو بادا به گاز
بریده چنان چون سران گراز.فردوسی.
که تا کینهٔ شاه بازآورم
سر دشمنان زیر گاز آورم.فردوسی.
گر ایدون که تازانه بازآورم
و یا سر به کوشش به گاز آورم.فردوسی.
مگر سر دهم تا سر خوشنواز
به مردی ز تخت اندرآرم بگاز.فردوسی.
- سرکسی به گاز آمدن یا اندرآمدن؛ سر
وی بریده شدن. نزدیک به مرگ شدن :
برو نیز بگذشت روز دراز
سر تاجدار اندرآمد به گاز.فردوسی.
تو ای نامور پهلوان سپاه
نگه کن برین گردش هور و ماه
که بند سپهری فراز آمده ست
سر بخت ترکان به گاز آمده ست.فردوسی.
برو [ بر فریدون ] خوبرویان گشادند راز
مگر کاژدها را سرآید بگاز.فردوسی.
- گاز زدن؛ دندان زدن.
- امثال:
گران گاز بمعنی دندان گرد و
گران فروش.
|| گزیدگی. عضة. لسع. لدغ : وگر بر زخم
هوام کنی منفعت دارد [ افرفیون را ] و نیز گاز
سگ غیر کلب الکلب [ کَ لِ ] . (الابنیه عن
حقایق الادویه). و خاکستر وی [ خاکستر
سرطان ] گاز کلب الکلب را نیک باشد.
(الابنیه عن حقایق الادویه).
دست زی می بر و برنه به سر نیکان تاج
جام بر کف نه و برنه به دل اعدا گاز.
منوچهری.
|| لگد بود و سیلی :
همی نبارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
قریع الدهر (لغت فرس اسدی).
|| آلتی که نجاران و هیزم شکنان لای چوب
و کنده جای دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- || در میان کسی جای گرفتن؛ جای
دادن :
در میان حلقهٔ پاکان حق
خویشتن را کی تواند کرد گاز.
نزاری قهستانی.