با نمونه نشان دادن، با مثال فهمانیدن سایر معانی: نمونه (ی چیزی) بودن، سرمشق بودن یا شدن، الگو بودن یا شدن، نمایشگر (چیزی) بودن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
جامه عمل بخود پوشیدن، مادی کردن، صورت خارجی بخود گرفتن سایر معانی: تحقق یافتن، واقعیت یافتن، هست شدن، هستش یافتن، تجسد یافتن، تن مند شدن یا کردن، مادی شدن یا کردن، به صورت ماده درآوردن، (روح ...
دارای شخصیت کردن، جنبه شخصی دادن به، شخصیت را مجسم کردن و نشان دادن سایر معانی: شخصی کردن، فردی کردن، اختصاصی کردن
نمایش دادن، نشان دادن، وانمود کردن، بیان کردن، نمایندگی کردن، نمایاندن، نماینده بودن سایر معانی: (در شعر یا نمایش و غیره) نشان دادن، مجسم کردن، تجسم کردن، تنمند کردن، (به صورت تحریف شده) شرح ...