جوهر، مغز، مخ، مغز استخوان، قسمت عمده سایر معانی: بخش درونی و اساسی هر چیز، لب کلام، دست چین، نخبه، رجوع شود به: vitality
دیکشنری انگلیسی به فارسی
(نوعی کدو که پوست آن بسیار سخت و صاف است) کدومسمایی، کدو تابستانی
بی مغز
مغز استخوان [علوم پایۀ پزشکی] بافت نرم و اسفنجی که داخل حفرههای استخوان را پر میکند و در جوانان، یاختههای خونساز دارد و در سالمندان چربی جانشین آن شده است ...
واژههای مصوب فرهنگستان
مختصر، کوتاه، موجز، لب گو، فشرده ومختصر سایر معانی: (در مورد سخن یا نوشته ای که در عین وضوح مختصر هم هست) فشرده [برق و الکترونیک] فشرده، مختصر و موجز
اصل شکایت، اصل غصه، مایه غم، شکایت رسمی، شکوائیه سایر معانی: شکوه، شکایت، علت نارضایتی، غصه و غم [حقوق] بخش اصلی و عمده دعوی (یا اتهام یا کیفرخواست)
راهنما، مفتاح، نطق اصلی کردن سایر معانی: مطلب اصلی، موضوع عمده، لب مطلب، پژنگ باره، پژنگه، زمینه ی اصلی چیزی بودن، پژنگه بودن، جستار عمده بودن، (موسیقی) نت پایه، معرف مایه، مایه نما ...
قوت، مغز، اهمیت، مغز میوه، مغز حرام، مغز تیره، مخ استخوان سایر معانی: بخش اصلی، قسمت اساسی هر چیز، جان کلام، لب مطلب، اس، اساس، چکیده، (ساقه ی برخی گیاهان) مغز، مغز استخوان (بیشتر می گویند: ...
جوهر، اصل، پنجمین و بالاترین عنصر وجود، عنصر پنجم یعنی 'اثیر' یا 'اتر' سایر معانی: بهترین نمونه (از هر چیز)، سرآمد، نوع اصیل، مظهر، (فلسفه ی باستان و قرون وسطی) عنصر پنجم، سر مجموع اسطقس، آخ ...
ریشه، اصل، زمینه، پایه، اساس، بنیاد، عنصر، بن، بنیان، فرزند، اصول، سر چشمه، بنه، پوزه بخاک مالیدن، از عددی ریشه گرفتن، ریشه کن کردن، ریشه دار کردن، داد زدن سایر معانی: ریشه ی هوایی aerial ro ...
برداشتن از مغز استخوان با جـراحی یا سوراخ کردن برای مطالعات میکروسکوپی [اَرتاپزشکی]