concise
معنی
مختصر، کوتاه، موجز، لب گو، فشرده ومختصر
سایر معانی: (در مورد سخن یا نوشته ای که در عین وضوح مختصر هم هست) فشرده
[برق و الکترونیک] فشرده، مختصر و موجز
سایر معانی: (در مورد سخن یا نوشته ای که در عین وضوح مختصر هم هست) فشرده
[برق و الکترونیک] فشرده، مختصر و موجز
دیکشنری
مختصر
صفت
brief, concise, summary, short, little, succinctمختصر
concise, succinct, laconic, summary, terse, shortموجز
short, little, concise, stunted, pygmy, stockyکوتاه
conciseلب گو
conciseفشرده ومختصر
ترجمه آنلاین
مختصر
مترادف
abridged ، boiled down ، breviloquent ، brief ، compact ، compendiary ، compendious ، compressed ، condensed ، curt ، epigrammatic ، in a nutshell ، laconic ، lean ، marrowy ، meaty ، pithy ، short and sweet ، succinct ، summary ، synoptic ، terse