بیحالانه، از روی بی علاقگی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بدون خونریزی، بی خون سایر معانی: بدون خونریزی (در مقابل bloody)، کم خون، بی بنیه، رنگ پریده، کم نا، بی رمق
بکندی، کند، بسنگینی، سنگین، بطورتیره
بیزاری، دل تنگی، خستگی، ملالت سایر معانی: احساس بیهودگی و پوچی، بی حوصلگی، بی دل و دماغی، (روحی) گرفتگی، زیست بیزاری، پوچی زدگی
مانده سایر معانی: فرسودگی، فرسودن، خستگی، کوفتگی، رنج، خسته شدن خستگی
سنگ فرش، افتاده، کاهنده، ضعیف، ول سایر معانی: سست، شل و آویزان، رو به ضعف، متزلزل
حماقت، کندی سایر معانی: خمودی، خرفت شدگی، کندی (ذهن یا احساس)، بی حالی، کسل بودن، رخوت، کودنی
بی دقت، غافل، بی توجه، بی اعتنا سایر معانی: سربه هوا، فراموشکار
سست، تنبل سایر معانی: تن آسا، کیار، بی رگ، رخوت انگیز، بی حال کننده، سستی آور، (پزشکی) بی درد، کم درد، (پزشکی - زخم و غیره) دیرجوش، (پزشکی - بیماری که آهسته رشد می کند) کندرست
جبر، سکون، قوه جبری، ناکاری سایر معانی: (فیزیک: تمایل ماده به حفظ وضع حرکتی خود یعنی ماده ی ساکن می خواهد ساکن بماند و ماده ی در حرکت می خواهد در همان جهت قبلی حرکت کند مگر آنکه تحت تاءثیر ن ...
از روی بیحالی، از روی ضعف، آهسته، بطور بیروح یا بی حالت
بیحالی، سستی، بی حالتی، کندی، بیروحی