حتمی، ضروری، واجب، نا گزیر، لازم الاجراء، صرفنظر نکردنی، چاره نا پذیر سایر معانی: (آنچه که بدون آن نتوان کاری را انجام داد) بایسته، بایا، لازم، کنارنگذاشتنی، قصور نکردنی، اجتناب ناپذیر، پرهی ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
اصلی، تهی، اساسی، بنیادی، پایهای، بنیانی سایر معانی: پسوند: حمله، تاخت، اصولی، بن پاری، ازلاد، (معمولا جمع) اصول، ابتدایی، ساده و جوابگوی نیازهای اولیه، (شیمی) بازیک، بازی، قلیایی، (فلز کاری ...
اصلی، عارضی، واقعی، فرض، ذاتی، اساسی، ضروری، عمده، واجب، لاینفک، بسیار لازم، اساسی ذاتی، جبلی سایر معانی: لازم، بایسته، لازمه (ی چیزی)، بنیادی، اسانسی، عصاره ای، عامل حیاتی، عامل اصلی، بی وا ...
حتمی، الزام اور، دستوری، امری سایر معانی: آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، واجب، ضروری، بایسته، ناگزیر، ناچار، بایا، وایا، (دستور زبان) امری، ضرورت، بایستگی، دربایست، ناچاری، ناگزیری، لزوم، قا ...
انتگرال، بی کسر، کامل، صحیح، درست، تمام سایر معانی: جدایی ناپذیر، جدا نشدنی، لایتجزی، اساسی، بنیادی، سازنده، یکپارچه، تمام و کمال، تام، هماگن، (ریاضی) درست، (عدد) صحیح، بندک، تابع اولیه، بند ...
ضروری، نیازمند، نا گزیر، لازم، بایا، مایحتاج سایر معانی: مورد لزوم، مورد نیاز