مسحور سایر معانی: (verb transitive) افسون کردن، سحر کردن، جادو کردن، مسحور شدن، فریفتن، بدام عشق انداختن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
enchanted, adj•1- افسون شده، جادو شده، جادویی 2- شیدا، مفتون، شیفته
(verb transitive) رفع طلسم کردن، (مجازا) از شیفتگی در آوردن
خوشحال، خوش، محظوظ سایر معانی: بسیار خوشحال، دلشاد، مشعوف، شادمان، شادکام
مسحور سایر معانی: مجذوب کردن، شیدا کردن، دلربایی کردن، شیفتن، افسون کردن
هیجان انگیز، دارای شور و شعف سایر معانی: دارای شور و شعف، هیجان انگیز
مصنوعی، تصنعی، غیر طبیعی، در سطح بالا، خبره وماهر، مشکل وپیچیده سایر معانی: فرهیخته، کارکشته، وارد، پخته، چشم و گوش باز، پیراسته، آگاه، بافرهنگ، بامعرفت، (از نظر فکری و فرهنگی) پرمایه، پیشرف ...