sophisticated
معنی
مصنوعی، تصنعی، غیر طبیعی، در سطح بالا، خبره وماهر، مشکل وپیچیده
سایر معانی: فرهیخته، کارکشته، وارد، پخته، چشم و گوش باز، پیراسته، آگاه، بافرهنگ، بامعرفت، (از نظر فکری و فرهنگی) پرمایه، پیشرفته، پرمغز، ناسره، ناخالص، قاتی دار، رقیق شده، ناناب، (متن) دارای دست بردگی، مخدوش، تحریف شده، دستکاری شده، پیچیده، مدغم، چند جنبه ای، عالمانه، چیره دستانه، مشگل وپیچیده، سوفسطایی
سایر معانی: فرهیخته، کارکشته، وارد، پخته، چشم و گوش باز، پیراسته، آگاه، بافرهنگ، بامعرفت، (از نظر فکری و فرهنگی) پرمایه، پیشرفته، پرمغز، ناسره، ناخالص، قاتی دار، رقیق شده، ناناب، (متن) دارای دست بردگی، مخدوش، تحریف شده، دستکاری شده، پیچیده، مدغم، چند جنبه ای، عالمانه، چیره دستانه، مشگل وپیچیده، سوفسطایی
دیکشنری
پیچیده
صفت
artificial, false, sophisticated, dummy, feigned, forgedمصنوعی
sophisticatedدر سطح بالا
unnatural, uncanny, preposterous, supernatural, sophisticated, subnormalغیر طبیعی
sophisticated, dummy, mannered, put-on, self-imposedتصنعی
sophisticatedخبره وماهر
sophisticatedمشکل وپیچیده
ترجمه آنلاین
پیچیده
مترادف
adult ، artificial ، been around ، blasé ، bored ، citified ، cool ، couth ، cultivated ، cynical ، disenchanted ، disillusioned ، experienced ، in ، in the know ، into ، jaded ، jet set ، knowing ، laid back ، mature ، mondaine ، on to ، practical ، practiced ، refined ، schooled ، seasoned ، sharp ، skeptical ، smooth ، stagy ، streetwise ، studied ، suave ، svelte ، switched on ، uptown ، urbane ، well bred ، wise to ، wised up ، with it ، world weary ، worldly ، worldly wise