disenchanted
معنی
(verb transitive) رفع طلسم کردن، (مجازا) از شیفتگی در آوردن
دیکشنری
رد کرد
فعل
disenchantرفع طلسم کردن
disenchantاز شیفتگی در اوردن
ترجمه آنلاین
افسون شده
مترادف
blasé ، cynical ، disappointed ، disenthralled ، disentranced ، disillusioned ، embittered ، indifferent ، jaundiced ، knowing ، mondaine ، out of love ، sick of ، sophisticate ، sophisticated ، soured ، undeceived ، worldly ، worldly wise