بطور منحرف
دیکشنری انگلیسی به فارسی
سرگردان شدن سایر معانی: پرسه زدن، این سو و آن سو رفتن، ولگردی کردن، پرت شدن، پریشان گفتن
تفریح، عمل پیگم کردن، انحراف از جهتی سایر معانی: تغییر مسیر، تغییر جهت، واسویی، دگرسویی، انحراف، واراهی، واراهگی، (به ویژه ارتش) منحرف سازی توجه، اغفال دشمن، وانمود، سرگرمی، وسیله ی تفریح و ...
اواره، گردنده، بی ربط، بی ترتیت سایر معانی: (نطق یا نگارش یا کتاب و غیره) پرانحراف، پراکنده، پر از گریززنی، گریزآمیز
طرف، راه، سمت، جاده، مسیر، خط سیر، جریان معمولی، مسیر چیزیرا تعیین کردن سایر معانی: مسیر عادی (مثلا در تحویل روزنامه به منازل)، از راه یا مسیر معینی فرستادن، مشتریان (به ویژه مشتریان مسیر عا ...
تغییر، دگرگونی، اختلاف، ناپایداری، بی ثباتی، تغییر پذیری سایر معانی: دگرسانی، وابر، جزانی، دگرش، تنوع، گوناگونی، (ریاضی) وردش، میزان تغییر، (عقربه ی قطب نما) چامگوشه (رجوع شود به: declinatio ...