خوشگلی، خوبی، خوبرویی، خوش منظری سایر معانی: خوبرویی، خوش منظری
دیکشنری انگلیسی به فارسی
با وقار، خاصگی، مودب، شایسته دربار سایر معانی: (در خور شاهان و دربارشان) آراسته و با وقار، والا منش، با ادب و فرهیخته، درباری، شاهانه، چاپلوسانه، سالوس گرانه، تملق آمیز، بطرز چاپلوسانه ...
کمال، ادب
بموقع خود، بقدر لازم، حسب المقرر، حسب الوظیفه سایر معانی: به طور شایسته، به طور معمول، طبق مقررات [حقوق] به نحو مقتضی، به طور صحیح، با رعایت تشریفات قانونی
لوازم، پرو لباس، جفت سازی، سوار کنی، مناسب، بجا، بموقع، بمورد سایر معانی: شایسته، شایان، سزاوار، درخور، فراخور، (دوزندگی) پرو لباس، به اندازه کردن (جامه)، اسباب، ابزار (اجزای یا بخش های هر چ ...
بی ادب، بی تربیت، خشن، زمخت، غیر متمدن سایر معانی: بی نزاکت، گستاخ، بی ادبانه، گستاخانه، خام
بدرفتاری کردن، بی ادبی کردن، درست رفتار نکردن سایر معانی: دست از پا خطا کردن، رفتار سوداشتن، کار ناشایسته کردن
با احترام، محترما، احتراما، مودبانه
جدی، ارام، ملایم، متین، موقر سایر معانی: آرام، بزرگ منش، نیک رفتار، والا، داروی مسکن دادن، (با داروی مسکن) آرام کردن، تسکین دهنده
شایستگی، زیبندگی