طرفدار استبداد سایر معانی: سلطه جو، خودکامه، مستبد، خواستار انضباط و اطاعت کامل، دیکتاتور، پر عتاب و خطاب، طرفدار تمرکز قدرت در دست یکنفر یا یک هیئت
دیکشنری انگلیسی به فارسی
وجدان اقتدارمدار [روانشناسی] سنخی از وجدان که جهتگیری آن براساس ترس از اقتداری بیرونیشده یا درونیشده است
واژههای مصوب فرهنگستان
اقتدارگرایی [علوم سیاسی و روابط بینالملل] باوری که بر پایۀ آن ارادۀ مردم باید در دست یک قدرت برتر، اعم از یک فرد یا دولت یا گروه یا برمبنای یک عقیده باشد ...
فلسفه ء تمرکز قدرت یا استبداد
قیم سایر معانی: برادر بزرگتر، برادر بزرگتر، قیم، رهبر در کار یا عقیده ای
مطلق، مستبدانه سایر معانی: مستبد، خودکامه، خودرای، خودسر، جابر، ستمگر، خودسرانه، باخودکامگی، مردم آزارانه، ستمگرانه
حکومت فاشیستی، اصول عقاید فاشیست سایر معانی: (f بزرگ) فاشیسم، فاشیزم (اصول عقاید و روش های حزب فاشیست ایتالیا : fascisti)، (گاهی f بزرگ) حکومت دیکتاتوری توام با سرکوب مخالفان و ملت گرایی پرخ ...
منجنیق سنگ انداز، سخت گیردرانضباط خشک، ادم با انضباط وسخت گیر سایر معانی: نظامی با انضباط و سختگیر، سخت گیری وانضباط خشک
ظالمانه، ستمگرانه، وابسته بفرمانروای ظالم سایر معانی: مستبد، خودکامه، خویشکام، بیدادگر، ستمگر، ظالم، ستمکار، جابر
ستمگر، ظالمانه، از روی ظلم و ستمگری سایر معانی: بیدادگر، مستبد، خودکامه، ستمگرانه
جور، حکومت استبدادی، ظلم، ستم، ستمگری، حکومت ستمگرانه، ظلم وستم سایر معانی: استبداد، خودکامگی، خویشکامی، ظلم و جور، بیداد، بیدادگری، جور jovr
غاصب، ستمگر، ظالم، جبار، حاکم ستمگر یا مستبد، سلطان ظالم سایر معانی: بیدادگر، زورگو، ستمکار، مستبد، خودکامه، خویشکام