دید، بینش، مشاهده، رویت، قوه دید، بینا سایر معانی: باصره، بینایی (vision هم می گویند)، دیدن، چون، به خاطر اینکه، نظر به اینکه، دارای بینایی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
طلب کردن، طلبیدن، جستجو کردن، پیگردی کردن، پوییدن، جوییدن سایر معانی: (دنبال چیزی) گشتن، در پی چیزی بودن، توزیدن، توختن، پناه جستن (در محلی)، پناه بردن، جویا شدن، خواستار شدن، خواستگار بودن ...
ابدی، جاودان، رخ دهنده دومرتبه در هفته سایر معانی: جاوید، جاویدان، هرگزی، ر دهنده دومرتبه در هفته، نیم هفتگی، جاودانی
قضاوت، حکم، رای، گفته، فتوی، فتوا، جمله، محکوم کردن، رای دادن سایر معانی: (دادگاه و غیره) حکم، (دستور زبان) جمله، فراز، (حقوق) حکم صادر کردن، مجازات تعیین کردن، قرار محکومیت (یا زندان) صادر ...
نگهبان، دیده بان، کشیک، قراول، سربازمحافظ، نگهبانی کردن سایر معانی: پاسدار، گذربان، پاسداری کردن
بردگی، غلامی، برزگری فلاکت بار سایر معانی: serfage بردگی، غالامی
فکور، جدی، سخت، مهم، فربه، سنگین، خطر ناک، وخیم، خطیر سایر معانی: بی شوخی، گرانبار، درباره ی چیزهای مهم و جدی، جانفرسا [فوتبال] سخت-جدی
خدمت اجباری، بردگی، رعیتی، بندگی سایر معانی: غلامی، بیگاری، نوکری، (حقوق) اعمال شاقه، کار سخت [حقوق] حق ارتفاق، بردگی، بندگی، خدمت اجباری
(امریکا - خودمانی) زن یا دختر دارای جاذبه ی جنسی
(به ویژه هنرپیشه) نماد جاذبه ی جنسی، مظهر جاذبه ی جنسی
جماع، مقاربت جنسی سایر معانی: روابط جنسی [بهداشت] مقاربت جنسی - روابط جنسی
سایه سایر معانی: سایه دار بودن، سایه داری، مشکوکست، بی ابرویی