[ لُ ] (اِ) لُکّه. نوعی از رفتن اشتر. قسمی
از رفتن اسب و جز آن: لک رفتن، لکه رفتن.
رجوع به لک رفتن و لکه رفتن در ردیف خود
شود. || مخفف لوک که نوعی از شتر
است :
شافی ز بهر... تو ترتیب داده ام
خرطوم فیل و گردن بسراک و دست لک.
پوربها.
|| (ص) اشل. اقطع. بی دست: کان
جمال الملک من اهل بجستان اعجمی الاصل
(او اللک بضم اللام معناه الاقطع) کانت یده
قطعت فی بعض حروبه. (ابن بطوطه). رجوع
به لوک و به لنگ و لوک شود. || چیز گنده
را گویند و آن معروف است. (جهانگیری). هر
چیز گنده و ناتراشیده باشد. (برهان). در
افغانستان به معنی کلفت و لکی است. صاحب
آنندراج گوید: در لغت ترکی نوشته که (لک
بالضم) بمعنی سطبر و گنده ترکی است.
(آنندراج). || (اِ) گلوله و برآمدگی و گره که
در اعضاء به هم رسد. (برهان). گره برآمدگی بر
تن. عجرة. || شتالنگ که به عربی کعب
گویند. (برهان). شتالنگ باشد و آن را کله نیز
گویند و به عربی کعب خوانند. (جهانگیری).
کله. (برهان). پژول. قرّپا (در تداول مردم
قزوین). قوزک پا:
محیط بر لک پایم نمی رسد به مراتب
غدیر دنیا و آنگه من و غریق علایق.
نزاری.
|| پوستی نرم که عرب آن را دارش گویند.
(صحاح الفرس). || ریشی که در شکم پیدا
شود، چنانکه شکم را سوراخ گرداند و آن را
به عربی دبیله خوانند. (برهان). قرحه در جگر
و جز آن.