[ شِ / شُ فَ / فِ ] (اِ) گل
درختان میوه دار. (ناظم الاطباء) (غیاث)
شیرینه. سعفه. زهره. زهر. سور. تی تی. گره
برگ بر درخت پیش از آنکه بگشاید. بهرمة:
طلع؛ شکوفهٔ خرما. (یادداشت مؤلف). زهر.
(نصاب الصبیان). نور. (منتهی الارب). زهرة.
(دهار) (ملخص اللغات) (منتهی الارب). نوعاً
گل درخت میوه دار هرگاه پیش از پدید شدن
برگ پدید آید آنرا شکوفه گویند، مانند:
شکوفهٔ هلو، شکوفهٔ آلوبالو، شکوفهٔ زردآلو و
جز آن؛ و اگر پس از برگ پدید گردد گل
گویند، مانند: گل انار و به و جز آن؛ و گل
درخت مرکبات را بهار نامند، مانند: بهار
نارنج و جز آن. (ناظم الاطباء). مطلق غنچه و
گل درختان. (غیاث):
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید.
چون شکوفهٔ نهال را سخت تمام و روشن و
آبدار بینند توان دانست... (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص ۳۹۳). ابتدا باید دانست که امیر
ماضی... شکوفهٔ نهالی بود که ملک از آن نهال
پیدا شد. (تاریخ بیهقی).
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی بر او شکوفه و بار است.
ناصرخسرو.
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفه ها همه بینا شد.ناصرخسرو.
وز شاخ دین شکوفهٔ دانش چین
وز دشت علم سنبل طاعت چر.ناصرخسرو.
منوچهر بسیاری از شکوفه ها و گل و ریاحین
از کوه و صحرا به شهرها آورد و بکشت.
(مجمل التواریخ و القصص).
عزیز باشد نوباوه هر کجا که رسد
شکوفهٔ دل ما را چنان گرامی دار.
جمال الدین اصفهانی.
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار.خاقانی.
عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد
راست چو قوس قزح برگذر کهکشان.
خاقانی.
احمد پس آدم است و شاید
میوه ز پس شکوفه آید.خاقانی.
تهنیت بادا که در باغ سخن
گر شکوفه فوت شد نوبر بزاد.
خاقانی.
ای چرخ از آن ستارهٔ رعنا چه خواستی
وی باد از آن شکوفهٔ زیبا چه خواستی.
خاقانی.
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی.خاقانی.
مرا شکوفه خوش آید که ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت و نگار دهد.
ظهیر فاریابی.
شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده.
(گلستان). اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع
کلاه شکوفه بر سر نهاده. (گلستان).
شکوفه پیشرو لشکر بهار آمد
که پیر به ز برای سپاهسالاری.
سلمان ساوجی.
- بشکوفه؛ شکوفه دار. فصل شکوفه. کنایه
از اول بهار:
به هنگام بشکوفهٔ گلستان
بیاورد لشکر ز زابلستان.فردوسی.
وگر بازگردی به زابلستان
به هنگام بشکوفهٔ گلستان.فردوسی.
- پرشکوفه؛ که پر از شکوفه باشد. که از
شکوفه پر باشد:
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۳۲۸).
- شکوفه بار؛ شکوفه ریز. که شکوفه از آن
ببارد و بریزد.
- || کنایه از اشک ریز و اشکبار:
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
میوهٔ جان از شکوفه زار تو گم شد.خاقانی.
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیدهٔ من شد شکوفه بار.
خاقانی.
- شکوفه برآوردن؛ شکوفه کردن. شکوفه
باز کردن. (یادداشت مؤلف). تقطین. (منتهی
الارب). ازهار. (منتهی الارب) (دهار):
اطلاع؛ شکوفه برآوردن درخت. اکتهال؛
شکوفه برآوردن مرغزار. اطلاع؛ شکوفه
برآوردن خرمابن. (منتهی الارب).
- شکوفه دادن؛ بازشدن گل درختان :
درخت دانش من شاخ کرد و میوه نمود
شکوفه داد و کنون اندرآمده ست به بار.
ناصرخسرو.
- || کنایه از نور و روشنی دادن.
(یادداشت مؤلف):
شبروانه شکوفه ده چو چراغ
تازه رو باش چون شکوفهٔ باغ.نظامی.
- شکوفه دهان؛ که دهانی خندان چون
شکوفه دارد: در موضع شقاة هر خوش پسری
... شکوفه دهانی ... کمر بر میان بسته. (تاریخ
جهانگشای جوینی).
- شکوفه ریز؛ که شکوفه از آن بریزد. که
شکوفهٔ خود را بریزد:
از شاخ شکوفه ریز گویی
کرده ست فلک ستاره باران.خاقانی.
- شکوفهٔ سنگ؛ چیزی است که در
کوهها بر روی سنگ پیدا میشود و گلسنگ
نیز گویند و به تازی زهرالحجر، و در دفع
سیلان خون نافع است. (ناظم الاطباء)
(برهان). زهرالحجر است. (تحفهٔ حکیم
مؤمن). رجوع به زهرالحجر شود.
- شکوفه فشان؛ شکوفه بار.
شکوفه ریز:
این گلبنان نه دست نشان دل تواند
بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی.
خاقانی.
شاخ شکوفه فشان سنقرکانند خرد
هر نفسی بال و پر ریخته شان از قضا.
خاقانی.
رجوع به مترادفات کلمه شود.
- شکوفه وار؛ مثل شکوفه. مانند شکوفه.
شکوفه سان. شکوفه وش :
پیش صبا نثار کنم جان شکوفه وار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار.خاقانی.
به خشمی کآمده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.خاقانی.
رجوع به ترکیب شکوفه وش شود.
- شکوفه وش؛ شکوفه گون. شکوفه وار.
چون شکوفه :
هر شب که پرشکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفه وش آید خیال یار.
خاقانی.
- مثل شکوفه؛ سخت سپید. سخت پاکیزه:
رخت شسته ام مثل شکوفه. (از یادداشت
مؤلف).
- || شکفته و خندان.
- نوشکوفه؛ شکوفهٔ نو. شکوفهٔ
نوشکفته :
بستان ز نوشکوفه چو گردون شد
تا نسترن بسان ثریا شد.ناصرخسرو.
|| قی. استفراغ. (ناظم الاطباء) (از برهان)
(فرهنگ جهانگیری). قی و مرادف اشکفته.
(از آنندراج) (از انجمن آرا). بمعنی قی که
طعام غیرمنهضم معده از دهان بیرون آید.
(غیاث). قی. استفراغ. قلس. اشکوفه. تهوع.
(یادداشت مؤلف).
- شکوفه افتادن کسی را؛ هراشیدن. قی
کردن. استفراغ کردن. (یادداشت مؤلف).
|| شرم زن. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ
فارسی معین). || قسمی الماس. اصطلاحی
در الماس: یک گردن بند شکوفهٔ الماس. یک
انگشتر شکوفهٔ برلیان. (یادداشت مؤلف).
|| زنگ که بر روی آهن و مس و امثال آن
نشیند. (یادداشت مؤلف).
- شکوفهٔ مس؛ زهرةالنحاس که کف مس
نیز گویند. (ناظم الاطباء). ترجمهٔ
زهرةالنحاس است و آنرا کف مس نیز گویند و
آن چیزی است که چون مس را بگدازند و در
گودی ریزند تا بسته شود، قدری آب بر آن
ریزند؛ آن آب جوش میزند و کفی از آن بر
روی مس بهم میرسد مانند نمک و بهترین آن
سفید باشد. بواسیر را نافع است. (برهان).
|| (ص) سپیدرنگ. (ناظم الاطباء).