[ جِ ] (ع ص، اِ) زنی که شوهرش
بمیرد و او بخانهٔ مادر و پدر خود بازگردد و اما
این چنین مطلقه را مردوده گویند. || مرغ
که از گلهٔ خود بازگردد. || ناقه که دم بردارد.
و ماده خر که دم بردارد و کمیز بطوری اندازد
که آبستن نماید و چنان نباشد. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، رَواجِع. (منتهی
الارب). || برگشت کننده. (ناظم الاطباء).
بازگردنده :
و گر آبی بماند در هوا دیر
بمیل طبع هم راجع شود زیر.نظامی.
هرچه بینی سوی اصل خود رود
جزو سوی کل خود راجع شود.مولوی.
نور مه راجع شود هم سوی ماه
وا رود عکسش ز دیوار سیاه.مولوی.
|| سیاره ای که حرکت وی بر خلاف توالی
بروج بنظر می آید. (ناظم الاطباء):
اگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی
بطبع راجع و هابط نیامدی اختر.
مسعودسعد.
باز گردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند.خاقانی.
|| نام عصبی است که آن را عصب الراجع
گویند. صاحب ذخیره آرد: مردی را
حاجت افتاد که او را بدستکاری و آهن علاج
کردند و آن عصب که او را عصب الراجع گویند
برهنه شد و هوای سرد بدان عصب رسید،
آواز او باطل شد و دیگری را علاج خنازیر
کردند و از جانب او عصب الراجع بریده شد و
آواز او یک نیمه باطل شد. (ذخیره
خوارزمشاهی).