[ په. ] (اِمص.)۱ - دیدن، رؤیت.۲- چهره، سیما.۳- بصیرت، بینایی.۴- (ص.) پدیدار، مریی.۵- نظارت، مصلحت.
فرهنگ فارسی معین
۱. دیدن؛ رؤیت. ۲. ملاقات. ۳. روی نمودن. ۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] روی و رخسار. ۵. (اسم) [قدیمی، مجاز] چشم و قوۀ بینایی. * دیدار آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] پدیدار شدن؛ آشکار شدن: دیودل ب ...
فرهنگ فارسی عمید
(اِمص) دید. دیدن. رؤیت کردن. ترجمهٔ رؤیت. (برهان). نگاه کردن. نگریستن. مشاهده. نظر: ز دیدار خیزد همه آرزوی ز چشم است گویند ژردی گلوی.ابوشکور. وزان جایگه سوی شاه آمدند بدیدار فرخ کلاه آمدند ...
لغتنامه دهخدا
اسم: دیدار (پسر، دختر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: didār) (فارسی: ديدار) (انگلیسی: didar) معنی: ملاقات، دیدن یکدیگر، دیدن، مشاهده، ( به مجاز ) چهره، روی و چشم، صورت
فرهنگ واژگان اسمها
[ اُ دَ ] (مص مرکب) نظر و رای حاصل شدن. || ملاقات دست دادن. || مشاهده شدن : اگر دستوری باشد بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است وی را و داند باز گوید. (تاریخ بیهقی ص ۳۹۸).
[ خوا / خا تَ ] (مص مرکب) ملاقات خواستن : دستوری دیدار خواست و اندر پیش او [ یعقوب لیث ] شد. (تاریخ سیستان). || رؤیت خواستن : محمدبن جعفرآورده است که پنجاه هزار تن از لشکر مقنع از اهل ما ...
[ شُ دَ ] (مص مرکب) مرئی شدن. (یادداشت مؤلف): سپهبد همیراند بر پیل راست چو دیدار شد ببر خفتان بخواست.اسدی.
[ نُ / نِ / نَ دَ ] (مص مرکب) ملاقات کردن. دیدن. یکدیگر را دیدن. (یادداشت مؤلف). || چهره نمودن. روی نمودن. چهره و رخسار و روی نشان دادن : دیدار مینمایی و پرهیز میکنی بازار خویش و آتش ما ...
[ تَ ] (مص مرکب) روبرو شدن. ملاقات کردن. به حضور رسیدن : اگر مهمی بود اعلام بایست فرمود تا من بخدمت شتافتمی و دیدار یافتمی. (تاریخ طبرستان). || نظر و رای به دست آوردن. آگاهی و اطلاع یافتن ...
[ اِ ] (ع مص) پیوسته ریخته شدن باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (نشوء اللغة ص ۱۲۶).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.