معنی

[ دِق ق / دِ ] (از ع، اِ) ریزه و شکسته از هر چیز. (منتهی الارب). چیز دقیق و ریزه. (از اقرب الموارد). || شی ء اندک: أخذت دقه و جله؛ اندک و بسیار آنرا گرفتم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کوبیدن آنچه در پیمانه و مکیال است تا بهم فشرده شود. (از ذیل اقرب الموارد). || بیماری باریک و رنج باریک. (مهذب الاسماء). علتی است که آدمی را باریک کند. (غیاث) (آنندراج). تب متصلی که شخص را میکاهاند و باریک و لاغر میکند. (ناظم الاطباء). مرضی است که از آن به تب لازم هم تعبیر می کنند و آدمی را لاغر و باریک می کند. (لغت محلی شوشتر، نسخهٔ خطی). تبی است دائم با حرارتی کم بی اعراضی آشکارا از قبیل اضطراب و سطبری لبها و خشکی دهان و سیاهی آن، لکن بیمار روی بلاغری و ضعف و سستی و شکستگی رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). بیماری سل. تب لازم. سل : حاسدم خواهد که او چون من همی گردد بفضل هر که بیماریّ دق دارد کجا گردد سمین. منوچهری. تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر. خاقانی. شب را ز گوسفند نهد دنبه آفتاب تا کاهش دقش به مدارا برافکند.خاقانی. چه باشی مَشک سقایان گهت دقّ و گه استسقا نثارافشان هر خوان و زکات استان هر خانی. خاقانی. گروهی به علت دق و استسقا مبتلی گشته. (مجالس سعدی ص ۱۵). || (ص) باریک. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). چیزی باریک. (دهار). - حمی الدق؛ بیماریی است که عامهٔ عرب آنرا «السخونةالرفیعة» گویند. (از اقرب الموارد). تب باریک و تب باریک کننده. (دهار). - در دق افتادن ماه؛ هنگامی که ماه (قمر) در کاهش است -یعنی از صورت بدر خارج شده در کم و کاستی می افتد -گویند در دق افتاده است : خور در تب و صرعدار یابم مه در دق و ناتوان ببینم.خاقانی. شیردلان را چو مهر گه یرقان گاه لرز سگ جگران را چو ماه گه دق و گاهی ورم. خاقانی. - دق الشیخوخة؛ دق شیخوخت. دق پیرانه. دقی که پیران را افتد. (از ذخیرهٔ خوارزمشاهی). و رجوع به دق شیخوخت در همین ترکیبات شود. - دق دل، دق دلی؛ در اصطلاح عامیانه، عقدهٔ دل. غصه. (از فرهنگ فارسی معین). کینه. دلخوری. دشمنی. با کسی عداوت پنهانی و کینهٔ دیرین داشتن. (از فرهنگ لغات عامیانه). - دق دل خود را خالی کردن؛ سوز درون خود را برای کسی بیان کردن. سوز درون را با گریه تسکین دادن. (از فرهنگ عوام). - دق دل (دق دلی) درآوردن، دق دل گرفتن از کسی (از چیزی)؛ جزای کسی را که به او بد کرده است با زبان یا با عمل دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). انتقام گرفتن. جلو کسی که نسبت بدو عداوت و کینه دارند درآمدن. با تنبیه لفظی یا بدنی حریف، تشفّی خاطر حاصل کردن. (فرهنگ لغات عامیانه). - || از حسرت دیدن کسی یا خوردن چیزی خود را بیرون آوردن. (از فرهنگ عوام). - || خشم خود را متوجه شخصی کردن. - دق شیخوخت؛ یبوستی بود که بر مزاج غالب شود بی حرارت، و این مشابه به دق باشد و اکثر مشایخ را حادث شود و علامت آن لاغری و درشتی پوست. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به دق الشیخوخة در همین ترکیبات شود. - دق کردن؛ از غصه و غم جانکاه مردن. رجوع به دق کردن در ردیف خود شود. - دق مرگ شدن؛ به مرض دق مردن. به بیماری دق تلف شدن. به بیماری سل درگذشتن، چنانکه سلطان محمود غزنوی. - || از غمی جانکاه جان سپردن، چنانکه بیماری مبتلی به سل و دق. - دق و سل؛ از اتباع است. (یادداشت مرحوم دهخدا). - اصحاب الدق؛ مدقوقین. (یادداشت مرحوم دهخدا).

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.