معنی

[ حَ / حِ ] (ع اِ) چیزی چون مصنعة که آب را سازند. || آب ایستاده. مرداب. ماء مستنقع. || سنگی که بر مجرای آب نهند تا آب، حبس شود. (معجم البلدان). || چوب یا سنگ که بر آبراهه نهند بجهت گرد آمدن آب تا ستور را آب دهند. || سقایة. || [ حِ ] آب مجتمع که ماده ندارد. آب حبس شده. گوی که در آن آب باران گرد آید. || میان بند هودج. || گردپوش فراش. روفرشی. جامه ای که بر فراش انداخته بر آن خوابند. || و میلی باشد از نقره که در وسط پردهٔ منقش تعبیه کنند. (منتهی الارب).

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.