= دمیدن
فرهنگ فارسی عمید
۱. درددار؛ عضوی از بدن که درد داشته باشد. ۲. دردآور.
جایی در دریا که آب دور خود بچرخد و فروبرود؛ گرداب.
۱. آنکه یا آنچه درد را بردارد و برطرف سازد؛ علاجکنندۀ درد. ۲. دلسوز و غمخوار. ۳. کسی که از فرط مهر و محبت آرزو کند که درد و مرض محبوبش به جان وی افتد و بلاگردان او شود: ...
۱. دررفتن؛ بیرون شدن. ۲. (اسم) [مقابل دخل] [عامیانه، مجاز] خرج؛ هزینه؛ دررو.
۱. شکاف؛ چاک؛ شکاف باریک. ۲. بخشی از شکاف جامه که دوخته باشند. * درز کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] آشکار شدن و فاش شدن راز یا مطلبی. * درز گرفتن: (مصدر متعدی) ۱. دوختن درز جامه. ...
درحال؛ فیالفور.
۱. مطلبی که آموزگار از روی کتاب به شاگرد یاد بدهد. ۲. هر جزء و قسمت از کتاب که در یک نوبت آموخته شود. ۳. [قدیمی] راه پنهان.
۱. درگاه. ۲. پردهای که در پیش در خانه بیاویزند. ۳. دیواری که در حیاط جلو در خانه درست کنند که داخل خانه دیده نشود.
= درستکار
۱. درست بودن. ۲. درستکاری.
طویله؛ اسطبل؛ جایگاه اسبان.