(عامیانه - هنگامی که نام چیزی به خاطر نمی آید به کار می رود) آن چیز، اون، فلان چیز، اسمش را یادم نیست
دیکشنری انگلیسی به فارسی
اندیشه، دستگاه، اسباب، اختراع، شعار، شیوه سایر معانی: (هرچیز که تمهید و تدبیر و طرح شده باشد) نقشه، تدبیر، طرح، حقه، ترفند، شگرد، ابزار، (هنر و ادبیات) صنعت، فن، نقش تزیینی، نقش به همراه شعا ...
اسباب، ابزار سایر معانی: (عامیانه)، (چیز بی ارزش و گاهی زینتی) زیورآلات ارزان، خرت و پرت، خرمهره، مطلب کوچکی که از نظر فراموش شده وبخاطر نمی رسد
اسباب، جزء، ابزار، مکانیکی، الت کوچک سایر معانی: وسیله ی مکانیکی (معمولا کوچک)، ابزارچه، جزء اجزاء، انبر
چیز سایر معانی: هر وسیله یا اسباب کوچک (به ویژه ابزار فرضی)، توشه، چیزک، فلان چیز