غیر ضروری، غیر واجب، غیر اصلی، بی ذات سایر معانی: غیر اساسی، غیر حیاتی، ناکیاده، بی چیستی [ریاضیات] غیر اساسی، غیر ضروری
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ذخیره، یدک، عوضی، لاغر، نازک، یدکی، نحیف، کم حرف، بخشیدن، چشم پوشیدن از، دریغ داشتن، برای یدکی نگاه داشتن، در ذخیره نگاه داشتن سایر معانی: فرو گذار کردن، فروگذاشتن، قصور کردن، کوتاهی کردن، غ ...
(مقدار) بسیار زیاد، خیلی زیاد، زیادی، بیش اندازه
غیر ضروری، غیر واجب، بیش از حد لزوم، غیر لازم، نالازم سایر معانی: نابایسته، نبایست [ریاضیات] غیر ضروری، غیر لازم، نابایسته