نمایش دادن، نشان دادن، وانمود کردن، بیان کردن، نمایندگی کردن، نمایاندن، نماینده بودن سایر معانی: (در شعر یا نمایش و غیره) نشان دادن، مجسم کردن، تجسم کردن، تنمند کردن، (به صورت تحریف شده) شرح ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[ریاضیات] تابعگون نمایش پذیر
نمایندگی، نماینده، نمایش، تمثال، ارائه، نیابت سایر معانی: وکالت، نمونه، تصویر، عکس، تجسم، تنمندگری، تندیسگری، فرتور، بازنمایی، تصویرگری، تناوری، تن بخشی، وانمود، اظهار، بازنمود، تظاهر، هیئت ...
[ریاضیات] نمایش گروه
[حسابداری] ارائه معتبر
روش انجام هنرهای تجسمی (یا تن بخش)، تن بخشگری، شناخت جهان از راه اندیشه
نماینده، نمایشگر، حاکی از، مشعر بر سایر معانی: بازنما، نمایانگر، نشان دهنده، بیانگر، نشانگر، معرف، (طرز حکومت) انتخابی، پارلمانی، دارای نمایندگان مردم، نمونه، مونه، مونه ای، نوع، وکیل (مجلس) ...
بنگاه نماینده [اقتصاد] بنگاهی که انتخابهای آن، نماینده و شاخص صنعت مشخصی است
واژههای مصوب فرهنگستان
[زمین شناسی] مقیاس کسری ،کسر معرف - مقیاس یک نقشه که به شکل یک کسر عددی بیان می شود که فواصل خطی بر روی نقشه را به فواصل حقیقی هم خوان بر روی زمین مرتبط می کند و با واحدی مشابه اندازه گیری م ...
حکومتی که قانون گذاری ان بانمایندگان ملت باشد
[آمار] نمونه گیری نمایانگر
[معدن] افق نمونهبرداری معرف (ژئوشیمی)