متناسب، در خور، فرا خور، متناسب کردن سایر معانی: همگر، سازوار، برپار [ریاضیات] متناسب کردن، متناسب، درخور
دیکشنری انگلیسی به فارسی
به تناسب، بفراخور، باندازه [ریاضیات] به طور متناسب، به تناسب، متناسبا
تناسب، فراخوری
بی تناسب سایر معانی: نامتناسب، غیرمتجانس [ریاضیات] بی تناسب کردن، بی تناسب
بی تناسبی [ریاضیات] بی تناسبی
مطابق، مساوی، یکسان، مشابه، شبیه، همانند، مانند، یکجور، مانندهم، متشابه، عینا مساوی و مرتبط با یکدیگر، بتساوی سایر معانی: مثل هم، شبیه به هم، همسان، شکل هم، به تساوی، به یک نحو، به طور همانن ...
میزان، سطح، تراز، سویه، هم تراز، سطح برابر، هدف گیری، الت ترازگیری، ترازسازی، یک دست، یک نواخت، مساوی، مستوی، هموار، مسطح، هم پایه، نشانه گرفتن، مسطح کردن، تراز کردن، مسطح کردن یاشدن سایر مع ...
دارای رشد بی رویه، فزون رسته، انبوه، پر تراکم
بمقدار زیاد، زیاده از حد، زیاد، بحد افراط سایر معانی: مفرط، بسیار زیاد، بیش از حد، فزون گرانه
نسبتا، تا اندازه ای، به نسبت، بالنسبه [نساجی] نسبتا [ریاضیات] به طور نسبی، تا حدی
جدا، مختلف، چندین، چند، برخی از، چند، چندی، چندین سایر معانی: بسمار، شمارا، مجزا، مشخص، جداگانه، متمایز، معدود، متعدد، 5 - چند نفر، چندتا [حقوق] منفردأ، به تفکیک، مجزا [ریاضیات] چند، متعدد ...