ناهمخوان، ناهمساز، ناهماهنگ، نامتوافق، ناسازگار، ناهمگن، نامناسب، ناجور، ناشایسته، بی مناسبت، نامتجانس
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بطور ناجوریا ناسازگار، بی ی نکه با هم جور باشدیا تطبیق نماید
چیز عجیب و غریب، چیز بی تناسب، تناقض دار، مضحک، غریب و عجیب، بی تناسب سایر معانی: مضحک و بی معنی، غیر عادی و تمسخر انگیز، پوچ و مسخره (معانی این واژه بیشتر تداعی منفی دارند)، (وابسته به سبک ...
خیره چشم، بیشرمانه، بی ربط، گستاخ سایر معانی: نامربوط، ناوابسته، ناوارد، پررو، پیش جواب، جسور، گستاخانه، بی ادبانه، جسورانه [حقوق] نامربوط، بی ربط
بی مورد، ناجور، نا مناسب، بی موقع، بی جا، غیر مقتضی سایر معانی: ناشایست، ناشایسته، نابرازنده
نا سازگار، نا موافق، ناجور، متناقض، نا مناسب، غیر قابل استعمال با یکدیگر سایر معانی: مغایر، ناهمساز، نامتوافق، (منطق - ریاضی: دو قضیه یا گزاره ای که نمی توانند در آن واحد هر دو درست باشند) م ...
ناجور، متناقض، منافی، مانعهالجمع سایر معانی: ناسازگار، ناهمساز، ناهماهنگ، ناهمجور، (دارای جزئیات متناقض) ناهندام، متناق [برق و الکترونیک] ناسازگار [ریاضیات] ناسازگار، متناقض، نا متوافق [پلی ...
غیر متجانس، ناموزون، بی اهنگ سایر معانی: ناهمساز، ناهماهنگ، ناساز، ناهماوا، inharmonic م
طعنه امیز، کنایه دار، طعنهای سایر معانی: طعنه آمیز، گواژه آمیز، تفشه آمیز، تفش آمیز (رجوع شود به: irony)، اهل طنز و طعنه، گواژه گر، تفشه گر (ironical هم می گویند)، طعنه زن
بی معنی، احمق، بی حس، احمقانه، عاری از احساسات سایر معانی: غش کرده، از هوش رفته، بیهوش، غیر منطقی، بی شعور، ابله، خر، ابلهانه، خرانه
نامعقول، بی خرد، غیر معقول، نابخرد، غیر عاقلانه، ناحق، بی دلیل، زورگو، ناحساب سایر معانی: غیر منطقی، دور از عقل سلیم
غلط، نا درست، نا صحیح، ناخوش، ناسالم سایر معانی: بیمار، معیوب، سست، ناپابرجا، فاسد، خراب، آسیب دیده، نامستدل، نامعقول، غیر منطقی، (اقتصادی و غیره) پر مخاطره، بد، خلاف رویه [نساجی] معیوب-خراب ...