مستخدم، عضو، کارگر، کارمند، مستخدم زن سایر معانی: مستخدم، کارگر، مستخدم زن، کارمند [صنعت] کارمند، کارگر، استخدام شده، مستخدم [نساجی] کارمند - مستخدم - کارگر [ریاضیات] حقوق بگیر، مستخدم، کارم ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ضربت، فاحشه، چاک، نویسنده مزدور، جنده، خش، مزدور، کلنگ، سرفه خشک وکوتاه، اسب کرایه ای، اسب پیر، درشکه کرایه، برش، ضربه، مزدور، زخم زدن، بریدن، خرد کردن، بیل زدن سایر معانی: (با ساطور یا کارد ...
سرباز مزدور، نظامی جویای نام و مال، سرباز جویای نام وثروت