معنی

مستخدم، عضو، کارگر، کارمند، مستخدم زن
سایر معانی: مستخدم، کارگر، مستخدم زن، کارمند
[صنعت] کارمند، کارگر، استخدام شده، مستخدم
[نساجی] کارمند - مستخدم - کارگر
[ریاضیات] حقوق بگیر، مستخدم، کارمند، کارکن

دیکشنری

کارمند
اسم
employee, member, employe, jobholderکارمند
labor, working, worker, employee, proletarian, laborerکارگر
servant, employee, concierge, livery servant, retainer, servicemanمستخدم
employe, employeeمستخدم زن
member, organ, part, limb, corporator, employeeعضو

ترجمه آنلاین

کارمند

مترادف

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.