(verb transitive) قلم زدن، کنده کاری کردن در، حکاکی کردن، گراورکردن، نقش کردن، منقوش کردن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[نساجی] چاپ غلتکی حکاکی شده
حک شده سایر معانی: (verb transitive) حک کردن، تراشیدن، کنده کاری کردن، بریدن
(مصر باستان و غیره - جمع) هیروگلیف، خط تصویری، خط نقشی، وات (حرف الفبا) نقشی، وابسته به خط نقشی، نگاشته شده به خط نقشی، (از نظر فهم) دشوار، بغرنج، دیر فهمیدنی، رمزی، خط هیروگلیف
مصور سایر معانی: مشهور، برجسته