اسباب، ابزار سایر معانی: (عامیانه)، (چیز بی ارزش و گاهی زینتی) زیورآلات ارزان، خرت و پرت، خرمهره، مطلب کوچکی که از نظر فراموش شده وبخاطر نمی رسد
دیکشنری انگلیسی به فارسی
اسباب بازی بچه، چیز قشنگ و بی مصرف سایر معانی: پشیز، پشیزه، گولزنک، زلم زیمبو، زیورآلات بدلی
اسباب، جزء، ابزار، مکانیکی، الت کوچک سایر معانی: وسیله ی مکانیکی (معمولا کوچک)، ابزارچه، جزء اجزاء، انبر
قوه اختراع، هوش اختراع
چیز سایر معانی: هر وسیله یا اسباب کوچک (به ویژه ابزار فرضی)، توشه، چیزک، فلان چیز