مامور اداری، مامور دولتی، دیوان سالار سایر معانی: قرطاس باز، کارمند خشک و مقرراتی، مقرراتی واهل کاغذ بازی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
مستخدم، عضو، کارگر، کارمند، مستخدم زن سایر معانی: مستخدم، کارگر، مستخدم زن، کارمند [صنعت] کارمند، کارگر، استخدام شده، مستخدم [نساجی] کارمند - مستخدم - کارگر [ریاضیات] حقوق بگیر، مستخدم، کارم ...