سفر حومهـ شهری [حملونقل درونشهری - جادهای] سفر برای مراجعه به منزل یا رفتن به محل کار از حومه به داخل شهر یا برعکس ...
واژههای مصوب فرهنگستان
مسافر حومهـ شهری [حملونقل درونشهری - جادهای] مسافری که برای مراجعه به منزل یا رفتن به محل کار خود از حومه به داخل شهر یا برعکس سفر میکند ...
رفت و آمد کننده ی مکرر (از فواصل نسبتا دور مثلا از کرج به تهران)
دیکشنری انگلیسی به فارسی
قطار حومهای [حملونقل ریلی] قطاری که روزانه مسافران بسیاری را بین مراکز تجاری و حومه یا سایر مراکز پرجمعیت جابهجا میکند ...
[ریاضیات] تعویض می شود (می گردد)
[ریاضیات] جا به جا پذیر بودن
تحریک کردن، بردن، کوبیدن، راندن، اتومبیل راندن، عقب نشاندن سایر معانی: رانندگی کردن، (با وسیله ی نقلیه) بردن، - کردن، (به شدت) وادار به کاری کردن، (به کاری) واداشتن، انگیزاندن، کوشیدن، سخت ک ...
بخشیدن، امرزیدن، عفو کردن، تبرئه کردن سایر معانی: بخشیدن (گناه و تقصیر و غیره)، (از تقصیر کسی) درگذشتن، گذشت کردن، وخشودن، آمرزیدن، گنه بخشی کردن، اغماض کردن، ندیده گرفتن، (در اظهار ادب) ببخ ...
دگردیسی، تغییر شکل دادن، دگردیس کردن، تغییر ماهیت دادن، دگرگون کردن سایر معانی: دگردیس کردن یا شدن، دگرریخت کردن یا شدن، دگرگون کردن یا شدن
مسافر، رونده، گذرگر، مسافرتی سایر معانی: سرنشین، پی سپار، گشتور، رهگیر، (نادر) رهرو، رهنورد، رهی، پیاده، عابر [عمران و معماری] مسافر
مهلت، تاخیر، مجازات کسی را بتعویق انداختن سایر معانی: (اعدام یا مجازات و غیره را) به تعویق انداختن، پس افکندن، واپساندن، زنهاریدن، تعویق اعدام، عقب انداختن تاریخ اعدام، تعویق مجازات، پس افکن ...
تغییر شکل دادن، نسخ کردن سایر معانی: (کاملا) دگرگون کردن، عجیب و غریب کردن، نس کردن