درخشش [روانشناسی] همبسته ادراکی شدت نور
واژههای مصوب فرهنگستان
ثابتبینی درخشش [روانشناسی] ثابت دیدن درخشش یا روشنی اشیا در نورهای متفاوت
[سینما] نسبت روشنی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[شیمی] دمای درخشایی
[برق و الکترونیک] کنترل خود کار روشنایی، کنترل خودکار زمینه مدار درگیرنده های تلویزیونی که میانگین روشنایی تصویر ار ثابت نگه می دارد . طرز کار آن مشابه با مدار کنترل شدت صدا در یک گیرنده ی ص ...
[برق و الکترونیک] کنترل روشنایی اصلی مقاومت متغیر ی که به طور همزمان، بایاس شبکه را در تمام تفنگهای لامپ تصویر رنگی سه تفنگی تنظیم می کند .
[سینما] روشنی پرده
تب و تاب، تابش، الو، شعله، شورعشق، شعله زدن، زبانه کشیدن سایر معانی: زبانه(ی آتش)، آفرازه، وخشه، تابا، ورزم، لخچه، گر، شعله مانند، وخشه سان، الو سان، درخشان، احساس قوی، عشق، فزون خواست، شرار ...
برق زدن، درخشیدن، ساطع شدن سایر معانی: (قدیمی) رجوع شود به: glisten، glisten درخشیدن
شرح، تصریح، نرمی، تفسیر، حاشیه، جلا، تفصیل، صافی، توضیح، سفرنگ، تاویل، براقی، جلوه ظاهر، حاشیه نوشتن بر، خوش نما کردن، تفسیر کردن، تاویل کردن، صیقل دادن، برق انداختن سایر معانی: مخفف: glossa ...
خوشى، شادمانى
روشنی، وضوح، شفافیت