معمولی، ساده، خرجی، پیش پا افتاده، متداول، عادی سایر معانی: معمول، روزمره، هماره، نسبتا بد، بی تعریف، نابرجسته، عرفی، صاحب منصب، مطران، هرکسی که دارای قلمرو بخصوصی باشد، قاضی، (انگلیس - رستو ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
روال، جریان عادی، امر عادی، کار عادی، عادت جاری، روزمره سایر معانی: کار (یا فعالیت یا روش و غیره) روزانه، کار همیشگی، روال همیشگی، برنامه ی روزمره، روزمرگی، عادی، همیشگی، روالی، هماره، معمول ...
غیر عادی، خل، بیگانه، خارجی، غریب، عجیب، عجب، اجنبی، نا معلوم، غریبه، نا شناس، نااشنا سایر معانی: بیواره، شگفت، شگرف، شگفت انگیز، عجیب و غریب، افد، برون مرزی، تازه، ناآشنا، نامانوس، تودار، خ ...
بیگانه، نا شناس، نا شناخت، ناشناخته، نااشنا سایر معانی: ناآشنا، غریبه، نابلد، عجیب، نااشنایی
تمرین نکرده، فاقد تمرین، ناورزیده، بی تجربه
عادت، رسم، معتاد به، خو گرفته، خو دادن، معتاد شدن سایر معانی: خوی، اموخته، خو گرفتن یا خو دادن