۱. آن مقدار غذا که یک بار در دهان گذاشته شود؛ نواله. ۲. [عامیانه] نانی که داخل آن خوراک گذاشتهاند. ۳. [عامیانه، مجاز] قطعۀ کوچک؛ تکه. ۴. [قدیمی] غذا؛ طعام.
فرهنگ فارسی عمید
لبچرهای مانند زیتون یا بادامزمینی یا موادی از این دست که با انواع نوشیدنیها پیش از غذا صرف میشود [گردشگری و جهانگردی]
واژههای مصوب فرهنگستان
۱. آنکه لقمههایی را که مهمان به دهان میگذارد بشمارد. ۲. [مجاز] بخیل؛ خسیس: لقمه مستان ز دست لقمهشمار / کز چنان لقمه داشت لقمان عار (اوحدی: ۵۳۶).
(~. ~. شُ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) تکه تکه شدن، پاره پاره شدن.
فرهنگ فارسی معین
[ لُ مَ / مِ ] (نف مرکب) آلوده کنندهٔ لقمه. رجوع به آلای شود: لبش گاهی بخواهش لقمه آلای ولی در زیر لب لخت جگرخای. طالب آملی.
لغتنامه دهخدا
[ لُ مَ / مِ لُ مَ / مِ ] (ق مرکب) اندک اندک : گدائی بود که همه عمر لقمه لقمه اندوخته و رقعه بر رقعه دوخته. (گلستان). معاینه بدیدم که پاره پاره به هم میدوخت و لقمه لقمه می اندوخت. (گلستان) ...
[ لُ مَ / مِ یِ سَ رِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به ظاهر غیرمطلوب. || خواستن به دل و ناخواستن به زبان.
[ اَ عَ قَ مَ ] (اِخ) شعبه از وی روایت کند.
[ اَ عَ قَ مَ ] (اِخ) تابعی است. او از عایشه و از او مسعر روایت کند.
[ اَ عَ قَ مَ ] (اِخ) ابن عبدةبن عبدة. شاعری یمانی است.
[ اَ عَ قَ مَ ] (اِخ) نمیری نحوی. یاقوت گوید: ظاهراً او از اهل واسط است و یکی از ثقلا و گرانان مشهور است که شارد و غریب در سخن بسیار می آورد و شنوندگان درک گفتهٔ او نمیکردند و در این معنی ...
[ عَ قَ مَ یِ تَ ] (اِخ) ابن هودةبن شماس بن بابایربوعی. رجوع به علقمهٔ یربوعی شود.