[ عَ یِ شَ ] (اِخ) ابن احمدبن سهل فوشنجی هروی. مکنی به ابوالحسن. از عرفای نیمهٔ اول قرن چهارم هجری. رجوع به ابوالحسن فوشنجی و علی (ابن احمدبن...) شود.
لغتنامه دهخدا
[ فَ شَ ] (اِخ) رجوع به فشلنج شود.
[ شَ ] (اِخ) فوشنگ. (انجمن آرا) (آنندراج). قریه ای است نزدیک هرات و معرب پوشنگ است. (از برهان). شهرکی است در ده فرسخی هرات، باصفا و پردرخت و دارای انواع میوه است. (از معجم البلدان). رجوع ب ...
[ شَ جَ / جِ ] (ص نسبی) از فوشنج. فوشنجی : خوشا قدح نبیذ فوشنجه هنگام صبوح و ساقیان رنجه. (منسوب به منوچهری). || (اِخ) فوشنج. پوشنج. (یادداشت مؤلف).
[ شَ ] (ص نسبی) منسوب به فوشنج که از بلاد قدیم کثیرالخیر است در هفت فرسخی هرات. (سمعانی).
لرزان، پریشان، برآشفته
فرهنگ واژههای سره
[ مُ تَ شَ نْ نِ ] (ع ص) پوست درکشیده و ترنجیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بانورد. چین خورده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عضو درکشیده و ...
(مِ شَ) (اِ.) = مشنگ: مگس سبز رنگی که روی گوشت مینشیند و از آن تغذیه میکند.
فرهنگ فارسی معین
آلتی شبیه جاروب که بافنده با آن آهار به پارچه میزند.
فرهنگ فارسی عمید